(ملیکا)
رفتم دستشویی یه آبی بزنم به صورتم.نگاه گردنم که کردم اونقدر ها بد نشده بود ولی قرمز کرده بود. صحنه ی وحشتناکی بودا. راستی راستی داشتم میرفتم پیش خدا. خداروشکر که بخیر گذشت.شالم هم درست کردم که گردنم معلوم نباشه. چون همش علیرضا به گردنم نگاه میکرد. اومدم بیرون یه فکری به سرم زد. اونم چه فکری!ملیکا: الان که دیگه کار خاصی نداریم.نظرتون چیه ویدئو بگیریم. بابا طرفداراتون منتظر ویدئو هستن. گناه دارن. بعد از اینکه ویدیو گرفتیم همتون آپلودش کنید. سحر هم با حرفم موافق بود ولی علیرضا مخالف.هی نه میاورد. با یه بدبختی فرشاد و مهرشاد راضیش کردن. فرشاد رفت کمک مهرشاد و سه تاشون روی مبل کنار هم نشستن.برای سحر هم صندلی اوردیم و کنارشون گذاشتیم.ما داخل ویدئو نبودیم ولی شرکت میکردیم.
علیرضا: موضوع ویدئو چی باشه؟
ملیکا: یه چند تا سوال از گوگل پیدا میکنیم که بشه با آره و نه جواب داد. آقا مهرشاد کاغذ دارین؟
رفتم کاغذ اوردم با کمک دخترا کاغذ به شکل مربع در اوردیم. دادیم به فاطمه که با خط خوبش و
کلمه ی "آره" و "نه" رو بنویسه. کار که تموم شد، دوربین رو اوردن و شروع کردن ضبط کردن.
همه همزمان سلام کردیم.فرشاد : به یه ویدئو جدید خوش اومدین. اومدیم همراه سحر و مهرشاد و سوگنگ و شیش نفر دیگه که نشونشون نمیدیم.
علیرضا: قراره که یه سری سوالات پرسیده بشه و همه با آره و نه جواب بدیم.
مهرشاد : اگه از این ویدئو خوشتون اومد حتما لایک کنید. کامنت بزارید. سابسکراب رو فراموش نکنید.
سحر: توییترامون و آیدی اینستاگراممون روی صفحه میاد حتما اونجاهارو فالو کنید.
همه باهم : Let's goقرارمون این بود که هر کسی یه سوال بخونه.
نفر اول سحر : آیا تا به حال کسیو سرکار گذاشتین؟
همه "آره" رو بالا اوردن. یه دوسه تا خاطره سحر تعریف کرد. فرشاد،و علیرضا هم چیزایی میگفتن و میخندیدیم. نفر دوم علیرضا: آیا تا به حال عاشق شدین؟ همه " آره" جز علیرضا و پروانه. یعنی توی این مدت هم حسی بهم پیدا نکرده بود. هعی:)
فرشاد: تا حالا شده توی جمع حرفی بزنین که نشه جمعش کرد؟همههههه " آره" . اینقدرررر زیاده که نمیشه گفت.
دوباره یه سری خاطره گفتیم.حالا نوبت مهرشاد بود: دوست دارین به دوران کودکی برگردین؟
مهرشاد و علیرضا "نه" رو اوردن.بقیه هم "آره".
وقت ویدئو زیاد شده بود. پس باید تمومش میکردن.
علیرضا: دمتون گرم. مرسی که حمایت میکنید . میبینمتون تا بعد. بای بای.خیلی خوب بود. جدا از اون اتفاقی که افتاد شب خوبی بود.همه خسته بودیم. وسایلامونو جمع کردیم. همه جا رو مرتب کردیم و ظرفا رو شستیم. خدافظی کردیم و از خونه ی مهرشاد زدیم بیرون.سحر اصرارکرد که دخترا رو خودمون میبریم وما بریم استراحت. سوار ماشین شدیم و توی راه آهنگی که خیلی دوسش دارم رو گذاشتم (اهنگ میدونی اون فقط میاد به من)
ــــــ ول کردی دستامو رفتی چرا؟
نبینم بشن ابری چشات.
میدونی اون فقط،میاد به من
چقدر لباش میخواد دلم.
......
چقدر این آهنگ غمگین توی حالم تاثیر میزاشت. هر وقت دلم میگرفت میخواستم گریه کنم این آهنگ رو میزاشتم. حس میکردم بعضی جاهاش حرف دلمه. وسطای آهنگ هی علیرضا میخواست یه چیزیو بگه ولی نمیگفت. کاش باهام حرف میزد. کاش منو از این حال و هوا میکشید بیرون.دلم خیلی گرفته بود. بغض راه گلومو گرفته بود. یه چیزی روی قلبم سنگینی میکرد که مغزم جوابشو نمیدونست. تا رسیدیم بدون معطلی رفتم حموم.دوش حموم رو تنظیم کردم و یواش یواش شروع کردم گریه کردن. دلم نمیخواست علیرضا بدونه دارم گریه میکنم ولی نمیتونستم جلوی هق هقم بگیرم.
شاید از حرف علیرضا ناراحت شدم که گفت عاشق نشده. از یه طرفی حق داره. من خیلی وقت نیست وارد زندگیش شدم. فعلا تلاشی هم نکردم. شاید به خاطر پریودیه که اینجوری روی حرفش حساس شدم. حدود ۳۰ دقیقه تمام گریه کردم.یکم سبک شدم.
رفتم تو آینه حموم نگاه کردم. گردنم خیلی وحشتناک شده بود. خیلی بد کبود شده بود. خونه مهرشاد که اینجوری نبود. اومدم بیرون. دیدم علیرضا روی تخت خوابیده.پتو رو تا سینش بالا کشیده.بازوهاش معلوم بود. آخ اون بازو ها!) حال میداد سرتو بزاری روش. میدونستم نمیتونه با لباس بخوابه. حالا که محرم هم بودیم، پس اشکالی نداشت.
لباسامو برداشتم و رفتم تو حموم. اونجا لباسامو پوشیدم. گریه کرده بودم و حالا خوابم میومد. اول رفتم آشپزخونه که روغن زیتون پیدا کنم. بعد از اینکه پیداش کردم ، شالمو در اوردم. روغنو روی انگشتم ریختم. همین که دست به کبودی میزدم دردم میگرفت. با هر بدبختی بود روغنو به گردنم زدم. شالمو پوشیدم و روی تخت خوابیدم.
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...