(علیرضا)
سرهنگ و فرشاد اومدن. قرار بود این نقشه ای که داریم، دخترا متوجه نشن. چون هنوز نفر سوم قطعی مشخص نشده پس نباید بدونن.
سرهنگ: خب علیرضا فردا تو کت و شلواری که ایزابل فرستاده رو میپوشی. سعی کن از زیر زبونش حرف بکشی. ما دخترا رو جاهای مختلف خونه میزاریم که مطمئن شیم خطری نیست. آقای رضایی هم قراره اونجا باشه. من بهش اعتماد ندارم ولی از اون ور هم چاره ای ندارم. منم دور و اطراف ویلا هستم. هواتونو دارم.
فرشاد: اگه کارشون توی مواد مخدره و اینچیزاست، حتما معامله ای در کاره. ایزابل و باباش درگیر معامله میشن. خیلی حواسشون به اطراف نیست. فقط،مشکلمون میمونه دوربینا.
سرهنگ: دوربینا رو میدم دست فاطمه که هکشون کنه.(فاطمه)
از دست زهرا نمیدونم سرمو به کدوم دیوار بکوبم.الان یک ساعت و چهل دقیقس که میخواد آماده شه.ملیکا آماده توی لابی هتل نشسته بود. هی زنگ میزد که کجایین. بعد از یه ساعت و خورده ای مادمازل افتخار دادن که بریم سوار آسانسور شیم. بعد از رسیدن به خونه مهرشاد،زنگ درو زدیم. دور هم نشسته بودیمو با دقت به حرفای سرهنگ گوش میدادیم.ملیکا: اگه خبری خواستیم بدیم ، چیکار کنیم؟
سرهنگ: یه شنودی هست مخصوص اینجور عملیاتا هست. خیلی کوچیکه . به گردنتون وصل میشه. با لمس دست، این فعال میشه و شما میتونین صحبت کنین.یکی که حرف بزنه بقیه هم میشنون.
زهرا: در مورد لباسامون چی؟ قراره چی بپوشیم؟
سرهنگ : آقایون که کت و شلوار. دخترا هم لباس مجلسی برید بگیرید. یادتون نره که باید ماسک بزنید به چشماتون. نمیدونم چه مسخره بازیه ولی باید داشته باشید.ملیکا: یعنی سحر الان حالش خوبه؟
سرهنگ: خوبه. چون سحر چیزی نداره بگه.
فاطمه: راستی سرهنگ وقتی از ماشین پیاده شدیم ، یه ماشین مشکوک دم در دیدم.اینقدر تاریک بود که راننده رو ندیدم.
عجیب بود که مانیا اینقدر ساکته. مگه پلیس نیست؟چرا چیزی نمیگه؟
فاطمه: مانیا چرا چیزی نمیگی؟ حرفی بزن نظری بده.یهویی رنگش پرید. انگار از چیزی که میخواست بگه میترسید.
سرهنگ: هر چی میخوای بگو. نترس کاری باهات نداریم.
مانیا: خب راستش خبر بهم رسید که پروانه و ترانه از عمان خارج نشدن. هواپیمایی که قرار بود باهاش برن اصلا حرکت نکرده. یعنی اونارو هم دزدیدن؟ خیلی نگرانشونم.
سرهنگ: چرا به تو خبر داده شده ولی من خبری ندارم؟
ملیکا: راست میگه. اگه طوری بشه باید اول سرهنگ خبر دار بشه. پس چجوری تو خبر داری؟
مانیا: خب... یه... شماره ای پیام داد. بهم گفت که پروانه و ترانه توی عمانن.
سرهنگ: فاطمه سریع شماره رو ردیابی کن.(زهرا)
قضیه خیلی داشت پیچیده میشد. هر چی قضیه پیچیده تر، استرس زیاد تر. از استرس پاهامو تکون میدادم. مهرشاد پاهامو گرفت که تکون ندم. دستمو توی دستش گرفت و بوسه ای زد. دم گوشم یواش گفت: تا وقتی من هستم استرس نداشته باش. طوری نمیشه. مطمئنم. آروم باش. عزیز دل من نباید آب تو دلش تکون بخوره.
میگن دختر هر چقدرم قوی باشه ، نیاز داره یکی این حرفا رو بهش بزنه. چه خوبه که من مهرشاد رو توی زندگیم دارم که این حرفارو بزنه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلاااااااام.
حالتون چطوررررههههه؟
واییییی گایزززززز چقدرررر خوشحالم کردین با حمایتاتون. مرسیییییییی. امیدوارم با پارت های قشنگ تر و جذاب تر لطف شماها رو جبران کنم.❤
مثل همیشه اگه از این پارت خوشتون اومد حتمااااا لایک کنید کامنت بزارید😉
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...