part 79

29 4 18
                                    

(فاطمه)
فرشاد زانو زد و جعبه ای از جیبش دراورد.
فرشاد: میدونم مدت زیادی نیست که همو میشناسیم. میدونم که زوده ولی فاطمه من روحمو قلبمو بهت باختم. موقعی که حسی بهت پیدا کردم و تورو وارد زندگیم کردم، روال زندگیمو عوض کردی. چطوری یه آدم میتونی این همه تغییر ایجاد کنه؟ من ازت خوشم اومده. دوست دارم اینو به عنوان دوستی اولیه بهت بدم و بعد بیام ایران خواستگاری.ازت نمیخوام الان جواب بهم بدی. این جعبه رو با خودت ببر و خوب فکر کن. اگه این گردنبند رو توی گردنت دیدم یعنی قبولم کردی. منتظرم بمون فقط.

اجازه ی هیچ حرفی بهم نداد. اشکا بود که سکوتمو محکم تر میکرد و نمیزاشت حرف بزنم. جلو اومد و بغلم کرد. پیشونیم رو بوسید. بعد جعبه رو توی دستم گذاشت و عقب رفت. سرهنگ بهم اشاره کرد که سریع سوار شم. از اون پله ها بالا رفتم و آخرین نگاه بهش انداختم. یعنی سرنوشت ما چی میشه؟



(فرشاد)
میدونم زود بود برای ابراز علاقه ولی دلم نمیخواست زن یکی دیگه بشه. عجولانه بود و به خاطر همین ازش سکوت خواستم. ازش خواستم فکر کنه. با این حال احساس سَبُکی میکردم.باید تمام تلاشم میکردم. بعد از مدت طولانی، همچین حسی به سراغم اومده بود.

باید با مامانم و بابام حرف میزدم تا بریم ایران خواستگاری. باهوشی این دختر خیلی منو جذب کرد. واقعا دختری مثل اون رو ندیدم. وقتی دختر ایده آلَم رو پیدا کردم، چرا نخوام قضیه رو جدیش کنم؟ علیرضا بعد از این مدت لبخندی زد و بغلم کرد.

علیرضا: فکر میکردم خیلی احمقی ولی الان نشون دادی خیلی بیش از حد احمقی. دیوونه دم آخری چرا اشک دختره رو در اوردی؟ این چه وضعشه؟ اصلا نزاشتی بدبخت حرف بزنه.
فرشاد : واقعا سپاس گزارم از این تحسینی که کردی. اصلا خیلی انرژی گرفتم.
سحر: ولی کار خوبی کردی فرشاد. موفق باشی. تو میتونی دلشو به دست بیاری. من خیلی خستمه باید برم خونه استراحت کنم. پیش مهرشاد میمونید؟
علیرضا: آره من میمونم. فرشاد توهم برو استراحت کن.

کلی اصرار کردم که توهم خسته ای بزار من بمونم ولی قبول نکرد. سوار ماشین شدم و به سمت خونم که خیلی وقت بود نرفتم، حرکت کردم. حس خیلی خوبی بود. تازه اگه فاطمه قبول میکرد، از این بهتر هم میشد. فهمیده بودم فاطمه حسایی بهم داره ولی بازم نمیشه دخترا رو دست کم گرفت. از ماشین پیاده شدم و خواستم درو باز کنم که با صدا زدنای کسی سرم رو چرخوندم. با دیدن دختری که دلم خیلی براش تنگ شده بود، لبخند زدم. مثل عادت همیشگی اومد جلو و بغلم کرد.

(علیرضا)
با خستگی تمام تا بیمارستان رو رانندگی کردم. چند دقیقه بود که رفتن ولی از همین حالا دلم براش تنگ شده بود. من چطور میتونستم بدون ملیکا دووم بیارم؟ خودمم توی این سوال مونده بودم. پرستار که دیگه منو شناخته بود، اجازه داد وارد اتاق مهرشاد بشم. دوباره مثل همیشه باهاش حرف زدم.

علیرضا: مهرشاد آخرم بیدار نشدی موقع خداحافظی زهرا رو همراهی کنی. میدونی چقدر منتظرت بود؟ همش اینجا بود مهرشاد. از پشت شیشه نگات میکرد. چقدر اشک ریخت و دعا کرد. نمیخوای بیدار شی پسر؟ من که بخشیدمت. پس بیدارر شو رفیقم.
بیدار شو و بهم دلداری بده.

سرمو روی دستم روی تخت گذاشتم. هنوز خوابم نبرده بود که صدای مانیتور بلند شد. داشت بوق میزد. ضربانش داشت پایین میومد. به خودم اومدم و سریع پرستارو خبر کردم. پرستار و دکتر اومدن بالای سرش. بهش شوک دادن. استرس داشتم. دستام یخ کرده بود. پرده رو کشیدن و نزاشتن ببینم. داشتم سکته میکردم.

دکتر بیرون اومد. سریع رفتم و ازش پرسیدم که چی شد؟
لبخند زد و گفت: تبریک میگم پسرم. مهرشاد برگشت. ضربانش طبیعیه. هوشیاریش هم درست شد. کم کم باید بیدار شه. دیگه نگران نباش و استراحت کن.
از خوشحالی خدا رو شکر کردم. بابت اینکه مهرشاد رو ازم نگرفت. شب بود ولی با کلی گشتن، سوپرمارکتی پیدا کردم. به اندازه ی پرستارا و دکترا رانی( آبمیوه) خریدم و بهشون دادم و خسته نباشید گفتم. وقتی به اتاقش برگشتم بیدار شده بود و دکتر داشت سوالاتی ازش میپرسید. حالا میفهمم چقدر دلتنگ رفیقم بودم. تا وارد اتاق شدم، با دیدنم، لبخندی زد. جلو رفتم و باخوشحالی دستشو گرفتم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام!
میبینید دارم یکی یکی به خوشحالی میرسونم.   پس لایک و کامنت یادتون نره❤
مرسی از حمایتاتون💚
دوستتون دارم آتیشاااا💚🔥

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now