part 62

25 3 0
                                    

(فرشاد)
الان حدود یه ساعت بود که فاطمه به اتاق کنترل رفته بود. نگرانش شدم. نکنه طوریش شده باشه؟! دستمو به ایرپادم رسوندم و فاطمه رو صدا کردم. هیچ صدایی نیومد. دیگه زیادی داشت طول میکشید. داشتم میرفتم سمت اتاق کنترل که صدای پا اومد. سرجام حالت گارد وایسادم که بهم شک نکنه.بعد از چند دقیقه فاطمه با شتاب سمتم اومد.



خودشو توی بغلم انداخت. نمیدونم از ترس بود یا اینکه دوییده بود ولی نفس نفس میزد. هر از گاهی نفساش نامنظم تر میشد. تا اومدم بپرسم چی شده، صدای جیغی اومد. همه ی بادیگاردا رفتن سمت اون صدا. منم خیلی کنجکاو بودم که چی شده ولی فاطمه توی بغلم بود. زد زیر گریه.

فاطمه:ن..نرو. من کشتمش. من.... کشتمش.
منظورش چی بود؟ کیو کشته؟ فاطمه رو به سمت دستشویی بردم تا آبی به صورتش بزنه. دستشویی که بردمش دستای خونی فاطمه رو دیدم. سریع دستاشو زیر آب گرفتم و شستمشون. به صورتش آب زدم. پس ترسیده بود و بهم پناه اورده بود. به محض اینکه از دستشویی اومدیم بیرون، رئیس محافظا اومد نزدیک ما.

رئیس محافظا: شماها چرا اینجایین؟ یه بادیگارد از دست دادیم. باید بدونیم کار کیه. همگی باید توی پذیرایی باشن.
  بعد، از اونجا دور شد. حالا فهمیدم قضیه چیه. کسی که اون بادیگارد رو کشته بود، فاطمه بوده. فاطمه هم چون یه کارآموز بوده و اینجور ماموریتا نرفته، میشد گفت اولین بارشه که یکیو کشته.از اینکه به من پناه اورده بود و بغلم کرده بود، حس عجیب خوبی داشتم. برای همین بی اختیار لبخندی زدم. دستشو گرفتم و بهش فهموندم که نگران نباشه. فاطمه هم سعی کرد خودشو جمع و جور کنه.


(علیرضا)
فرشاد اعلام کرد که فاطمه تونسته هک کنه. پس همه چی خوب داره پیش میره. تنها چیزی که انتظارشو نداشتیم، عقدی بود که ایزابل مطرح کرد. بهم گفت سه روز وقت دارم که بهش فکر کنم. فکرشو نمیکردم که حتی بخواد تا پای عقد اجباری ببرتم.

یاد عقد خودم و ملیکا افتادم. عقدی که یه جوری اجباری بود. این روزا داشت یه حس جدیدی به حالم اضاف میشد. حسی که این روزا میگن، دلتنگی! بعد ازچند روز تصمیم گرفتم برم خونه. همش دلم میخواست اینا همش خواب باشه. برم خونه و بازم ملیکا و زهرا اونجا باشن. هنوز امید داشتم که الان اگه خوابه، بیدار شم. توی این روزا تنها امیدم به خدا بود. فقط خودش میتونست همه چیو درست کنه.وقتی رفتم خونه، سکوت بود و سکوت.

وقتی ملیکا بود،این خونه اینقدر ساکت نبود. داشت چه بلایی سرم میومد؟ چرا همش یاد ملیکا میفتم؟ بیخیالش شدم و رفتم اتاقم. خودمو روی تخت پرت کردم. الان فکر کنم، حدود سه چهار روز بود که خواب به چشمام نیومده بود. سرم رو روی بالشت خودم گذاشتم.

اون یکی بالشت که مال ملیکا بود رو بغل کردم. بوی شکلاتی به مشامم خورد. اون قدر اون بو زیاد نبود ولی با یکمی تنفس میشد حسش کنی. یاد موهای ملیکا افتادم. موهایی که به زور توی دستم جا میشد برای بستنش. موهایی که خوشگل بود. یاد اون زمانی افتادم که با اینکه محرمش بودم، بازم ازم خجالت میکشید و با شال میخوابید.

دوباره داشتم به ملیکا فکر میکردم.هوفففف. خیالم تا یه حدودی از خواهرم راحت بود. چون آسیبی ندیده بود. هیچ کاری باهاش نداشتن ولی ملیکا. ترانه بهش تجاوز کرده بود و من مطمئنم اون روانی شکنجش هم کرده. از این که اون عوضی، هم روحی هم جسمی ملیکا رو آزار داده بود، خونم به جوش اومد. فکر کنم حال ملیکا بدتر از من باشه.گوشیم زنگ خورد. جواب دادم.

علیرضا: جانم سرهنگ.
سرهنگ: سلام علیرضا جان. یه خبر خوب دارم و یه خبر بد. ما توی دوربینا تونستم اتاق خواهرتو پیدا کنیم ولی...
علیرضا: ولی چی؟
سرهنگ: متاسفانه نتونستیم اتاق ملیکا رو پیدا کنیم. از بیست تا در فقط ۱۸ تاش دوربین داره. دوتاش معلوم نیست توی کدوم طبقه یا حتی
شماره ی اتاق چنده.
علیرضا: سریع میام اونجاـ ببینم میتونیم چیکار کنیم.
بعد از قطع کردن گوشیم، دوباره اون بالشت رو توی بغلم گرفتم. بعد از مدت ها یکمی با این بو آرامش گرفتم و خواب مهمون چشمام شد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام سلام.
خوبین؟
اعلام حضور کنید تا ریدرهای عزیزمو بشناسم. ببینم کیا این داستان رو میخونن.
اگه از پارت هم خوشتون اومد لایک کنید و کامنت بزارید.❤
دوستتون دارم آتیشا💚🔥
مرسی بابت حمایتاتون❤

عشــق محجبه ی من❤Where stories live. Discover now