سلام عزیزان. تصمیم گرفتم که از اینجا به بعد پارت هامو یکم کوتاه تر کنم☺
تعداد پارت ها زیاد میشه ولی خب به درخواست شما احترام میزارم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(زهرا)
با عصبانیت از اونجا زدم بیرون. واقعا نمیتونستم خودمو درک کنم. به مهرشاد اون حرفارو زدم، حالا با دیدن یه دختر کنارش عصبانی شدم.
صبح ساعت هشت بیدار شدیم. یه طرف ذهنم درگیر اتفاق دیشب بود. یه طرف دیگه درگیر مطلبی بود که سرهنگ میخواست بهمون بگه.
کارامونو کردیم و راه افتادیم سمت خونه فرشاد. نمیدونم چرا استرس دارم!(ملیکا)
علیرضا همش کلافه بود. هر کاری کردم سر حرف رو باز کنه، با یه جواب کوتاه بحث رو تموم میکرد. چرا اینجوری میکرد؟! دیشب بعد از اینکه منو رسوند خونه، سوار ماشینش شد و رفت. وقتیم که اومد باهام حرف نمیزد. با اومدن پیام از طرف سرهنگ نگران شدم. یعنی چی شده؟ حدسایی میزدم که شاید ایزابل یه چیزایی به علیرضا گفته باشه. نمیدونم!صبح که از خواب بیدار شدم. رفتم دستشویی کارامو کردم. سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم. علیرضا که اصلا بهم توجه نمیکرد. دیگه داشتم حرصی میشدم. این کارا چه معنی میده؟ مگه من چیکار کرده بودم؟دلم میخواست سرمو بکوبونم تو دیوار. چرا سر خودم؟ باید سر ایزابلو بزنم تو دیوار.
یواش یواش اماده شدم. سوار ماشین شدیم. هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم. من اصلا نمیفهمیدم اهنگ چی میخونه. توی فکر این بودم که ایزابل چی میتونه گفته باشه. لعنت بهش. علیرضا تازه باهام خوب شده بودا. حالا نگاه وضعیتمون.رسیدیم خونه فرشاد.هنوز سرهنگ نیومده بود. همگی روی مبل نشستیم. سکوت خیلی بدی بود. اصلا از این جَو خوشم نمیومد.
سحر داشت با علیرضا حرف میزد که یکم از این حالت کلافگی دربیاد. دلم نمیخواست اینجوری ببینمش ولی چیکار کنم. وقتی بهم نمیگه چی شده. منم کاری از دستم بر نمیاد. اگه توقع داره برم التماس کنم که برام تعریف کنه، شرمندم. من اصلا همچین اخلاقی ندارم.
YOU ARE READING
عشــق محجبه ی من❤
Fanfictionشخصیت های اصلی: علیرضا ، ملیکا شخصیت های فرعی : فرشاد ،مهرشاد ، زهرا، سحر، فاطمه، پروانه ، ترانه، مانیا، سرهنگ محمدی و.. ژانر : عاشقانه ، پلیسی، اسمات امیدوارم از این داستان خوشتون بیاد❤ پایانی شاد✨ هر چی انرژی مثبت زیاد باشه داستان هم قشنگ تره😉 هر...