*داستان از دید لویی:*
ــ هنوزم میگم اگه اون پارسالیه رو بپوشم، هیچکس نمیفهمه. آخه کی به لباس من نگاه میکنه؟!
لیام با ضربهی آرومی که به پشتم زد، بهم فهموند که کمرم رو صاف کنم. وقتی با غرغر پشتم رو صاف کردم، لیام چند قدم ازم فاصله گرفت تا لباس رو توی تنم برانداز کنه و بعد سری به نشونهی تایید تکون داد.
ــ لیام؟! دارم با تو حرف میزنم!
لیام چشم در حدقه چرخاند و زمزمه وار طوری که کسی جز من صداشو نشنوه گفت:«لویی تو عقل نداری؟ جشن تولدته! همه به تو و اون لباس فاکیت خیره میشن!»
از چهارپایه پایین اومدم و ردا رو با اخم در آوردم:«فاک به همشون. مهم نیست چی بپوشم، در هر صورت کسی حواسش به ما نیست. جاناتان حواس همه رو پرتِ خودش میکنه، مطمئنم.»
«به هر حال وظیفهی منه که لباست رو آماده کنم، پس غر نزن و دهنت رو ببند سرورم.»
لیام گفت و نامحسوس به خیاط اشاره کرد که گوشه سالن داشت اندازه ها رو توی دفترش مینوشت.
نگاهی به اون انداختم و پوفی کشیدم. اره، همه تو این قصر فاکی جاسوس جاناتانن. باید حواسم به حرفام باشه.
به کمک لیام لباس رو از تنم در آوردم و دادم به خیاط. بعد شروع کردم به پوشیدن پیراهن و کتی که لیام برای شام انتخاب کرده بود. به خیاط گفتم:«مرخصی.»
خیاط به کندی وسایلش رو جمع کرد و جلو اومد:«سرورم... میخواید برای شنل از پارچهی ابریشمی استفاده کنم؟ تو نور روز میدرخشه و مطمئنم توی سالن اصلی و زیر نور اون همه شمع، عالی جلوه میکنه...»
با بیتفاوتی دست تکون دادم:«هرکار میخوای بکن. حالا برو.»
ــ همینطور برای آستین لباس...
جمله خیاط با حرف لیام قطع شد:«مگه نشنیدی شاهزاده چی گفت آقای فاستر؟ تکلیف لباس رو بعدا خودم براتون مشخص میکنم. شاهزاده باید برای دورهمی شامشون آماده بشن. لطفا برید بیرون.»
خیاط لبهاش رو روی هم فشرد و بعد با غرغر نامفهومی از اتاقم خارج شد.
لیام زمزمه کرد:«رو مخ.»
ــ دیگه سنی ازش گذشته. بایدم غر بزنه.
+ مسئله این نیست. اون جاسوس عموته.
شونه بالا انداختم:«همهشون جاسوس عمومن.»
به این کاراشون عادت کرده بودم. لیام سمت میزم رفت و جعبه جواهراتمو باز کرد. تاج طلایی و سادهی مخصوص شاهزاده رو بیرون آورد و سمتم گرفت.
همونطور که سرم رو خم میکردم تا اون تاج رو روی سرم بذاره، پرسیدم:«ویوی کجاست؟»
لیام تاج رو روی سرم تنظیم کرد و جواب داد:«میخوای کجا باشه؟ تو باغ نشسته و با گلاش ور میره.»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...