*داستان از دید لویی:*
لبه های کتم رو به هم نزدیک تر کردم و فواره رو دور زدم و سمت بوته های گل زر رفتم. امروز صبح دیدم وایولا مثل همیشه اومده تو باغ و مشغوله، پس منم تصمیم گرفتم بیام پیشش.
روی زمین زانو زده بود و بدون توجه به کثیف شدن لباسش، برگای اضافهی گل هاش رو هرس میکرد. بی صدا رفتم پشتش و نگهبانایی که دورهاش کرده بودن برام تعظیم کردن. اما خواهرم متوجه اومدنم نشد.
نیشخند زدم و پشت سرش وایستادم و یه دسته از موهاشو گرفتم و... کشیدم!
نالهای کرد و دستش رو پشت سرش آورد تا موهاشو از چنگ من نجات بده:«ول کن لویی! ول کن وحشی!!»
خندیدم و موهاشو ول کردم:«از کجا فهمیدی منم؟»
با غرغر سرش رو ماساژ داد:«دیگه کی جز تو جرات داره رو من کرم بریزه؟!»
بلند خندیدم و دستمو دراز کردم و کمکش کردم بلند شه:«دیشب خوب خوابیدی پرنسس؟»
وایولا نگاه سریعی به نگهبانا انداخت و با صدایی که یکم از حد معمول بلند تر بود، جواب داد:«راستش نه. تا صبح سردرد داشتم، نمیدونم چرا این سردردام تموم نمیشن. جدیدا شدید تر شدن.»
متوجه شدم میخواد به نگهبانا یا به عبارتی همون جاسوسای جاناتان، اطلاعات غلط بده. پس منم همراهیش کردم:«شاید باید بیشتر استراحت کنی و به خودت فشار نیاری.»
گرچه وایولا عملا در طول روز هیچ کاری نمیکرد جز اینکه یک ساعت تو کتابخونه وقت بگذرونه و بعد بیاد تو باغ. نه میتونست بره بیرون و نه میتونست بیشتر از یه حدی برای سلطنتش درس بخونه. همه و همه از دسیسه های جاناتانن. ویوی همیشه از لیام میخواست براش آمار سیاسی و اقتصادی و تجاری حکومت رو قاچاقی بیاره و منم با شرکت تو جلسهی وزرا کمکش میکردم، چون خودش حق نداشت تو اونا شرکت کنه.
به گفتهی عمو محتوای جلسات زیادی برای یه ملکه کم اهمیت بودن ولی تقریبا تو هر کدومشون بدون اطلاع وایولا یه نقشه مهم میریختن. منم هرچی تو جلسات میشنیدم رو به وایولا انتقال میدادم.
دلیلی که عموم اجازه میده من توی اون جلسات شرکت کنم، اینه که من ادعایی برای حکومت ندارم و همینطور همیشه طوری رفتار میکنم انگار هیچ کدوم از حرفایی که در طول جلسه زده میشه برام مهم نیست و عملا گوش نمیدم. اما نمیدونه که من تک تک جملاتشونو به گوشهی ذهنم میسپرم تا شب مخفیانه برم پیش خواهرم و همه چیز رو براش تعریف کنم.
وایولا به کمکم بلند شد و لباسش رو تکوند. به نگهبانا گفت همونجا منتظرش بمونن و بعد دستش رو دور بازوم حلقه کرد و بین باغچه ها قدم زدیم.
وقتی به قدر کافی از نگهبانا دور شدیم، وایولا زمزمه وار پرسید:«امروز وزرا جلسه دارن؟»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...