پارتا طولانی و پر از داستانن، چرا خبری از کامنت نیست دوستان؟🦉
اگه داستان خوب نیست یا دوستش ندارین یا ایدهای برای بهتر شدن دارین حتما بگین
اگرم قشنگه که خوشحال میشیم نظراتتون رو بخونیم و حمایتمون کنین♡♡
--------------------------------*داستان از دید لیام:*
مراسم یک ساعت پیش تموم شده بود و ملکه توی این یک ساعت، همراه همسرش مشغول تشکر از مهمانان بود.
نایل مجبور شد سریع تر مراسم رو ترک کنه تا ترتیب جای خواب یک سری از مهمانان رو بده و مطمئن بشه اتاق ها آمادهاند. از اونجایی که به قول خودش، خدمتکار های تازه کار هنوز به هیچی عادت نکردن و عرضه ندارن، خودش رفت تا شخصا به اتاق ها سر بزنه. البته اون هم تازه کار بود، اما انقدر ماهر بود که انگار چندین سال سابقهی خدمت توی قصر داشت. خب این یکم عجیبه. حتی بزرگ ترین عمارت ها هم به اندازهی قصر مشغله ندارن و نایل با وجود اینکه از یه عمارت نه چندان بزرگ به قصر اومده، خیلی خوب کنترل همه چیز رو به دست گرفته.
البته من کی هستم که از وضعیت ناراضی باشم؟ نایل نصف بار رو از دوش من برداشته و ممنونشم!
همین چند دقیقه پیش، عروس و داماد دست در دست هم از سالن خارج شدن و رفتن توی اتاق ملکه. خب، کاملا مشخصه که اونا خلوت کردن و با توجه قرارداد ازدواجشون، هیچ راهی وجود نداره که به خودم در مورد امشب دروغ بگم. اما هر کاری میکنم، نمیتونم قبول کنم که دوست من، کسی که از بچگی باهاش بزرگ شدم توی آغوش اون مرد باشه... نه من و نه لویی هنوز، حتی بعد ازدواج و بوسه و رقص و نگاه های عاشقانهشون، نتونستیم با این قضیه کنار بیایم.
میدونم به ما ربطی نداره، اما من فقط نگران وایولام و لویی هم دست کمی نداره که هیچ، حتی از من هم بدتره! با پایان مراسم، لویی سعی میکرد هر بهانه ای بتراشه تا وایولا و نیکلاس امشب به اون اتاق نرن، حتی نزدیک بود هری بیچاره رو مجبور کنه از بالکن بپره پایین تا شاید آسیب دیدنش باعث بشه وایولا تمام شب رو بالای بستر اسیر مریضش بگذرونه. اما خب من هری رو نجات دادم.
اگر یکم باهوش میبودم، خود لویی رو پرت میکردم پایین. اینطوری همه چی عالی میشد! هری چیزیش نمیشد، وایولا و نیکلاس خلوت نمیکردن و من هم از نگرانیم کم میشد. علاوه بر اون، لویی هم تا یه مدت زمین گیر میشد.
گرچه این اتفاق نیفتاد و دقیقا برای همینه که الان عروس و داماد وارد اقامتگاه ملکه شدن و در رو پشت سرشون بستن!!
من هم دقیقا میدونم که باید برم توی اتاقم یا هرجایی جز اینجا، راهروی اتاق ملکه. اما نمیتونم! لویی رو به زور فرستادیم توی اتاقش و در رو قفل کردیم تا بیرون نیاد و دردسر درست نکنه، یکم دلخور بود اما خودش هم میدونست ما باید جلوش رو بگیریم، وگرنه دستور میداد سرمون رو بزنن.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...