*داستان از دید لیام:*
با خستگی کش و قوسی روی صندلی به خودم دادم و لویی رو تماشا کردم که با جدیت روی کاغذ پوستی خم شده بود و مطلبی رو با خط خوش مینوشت. به اعداد و ارقام روی کاغذ خودم نگاه کردم و گفتم:«گزارش ها رو بررسی کردم مشکلی نداشت. امروز صبح حقوق کارکنان رو هم دادیم.»
بدون اینکه سرش رو بلند کنه پرسید:«خزانه در چه حاله؟»
ــ وضعیتش ثابته. هفتهی بعد بار جدید طلا میرسه.
لویی سری تکون داد و به نوشتن ادامه داد. موهاش روی پیشونیش ریخته بود و از شدت تمرکز اخم کرده بود.
توی بخش مخصوص کتابخونه نشسته بودیم و از سکوتش استفاده میکردیم تا با خیال راحت کارمون رو انجام بدیم. هری گوشهی دیگهای از کتابخونه نشسته بود و چون چند هفته قبل لویی ورودش رو به بخش سلطنتی ممنوع کرده بود، حق نداشت اینجا بیاد. گرچه خودش هم علاقه ای نشون نمیداد و بیشتر وقتش رو به خوندن داستان های قدیمی دست نویس اختصاص میداد.
نفسم رو بیرون دادم و پرسیدم:«از وایولا خبر داری؟»
ــ روی گزارش های نگهبانان از پاریس کار میکنه. مثل اینکه توی یک سری محلات اشرافی سر و کلهی ولگرد های مزاحم پیدا شده.
+ بررسی این موضوعات نباید به عهدهی تو باشه؟
شونه بالا انداخت:«من دارم کار مهم تری انجام میدم.»
به کاغذ پوستی زیر دستش اشاره کردم:«دقیقا، کار های مهم رو ملکه ها انجام میدن!»
لویی خره ای کشید، این پسر واقعا آداب اشرافی سرش نمیشه:«بده که دارم بهش کمک میکنم؟ حداقل کار امروزش رو سبک کردم.»
چیزی نگفتم و لویی بهم اشاره کرد:«بیا یه نگاه به این بنداز. مختصات زمین های مرزی رو دسته بندی کردم. یک سری صاحب دارن و کشاورزی میکنن، یک سری هم خالین و احتمالا پر از گیاه و علف. بهتر نیست اینا رو پایگاه جنگی کنیم؟ اینطوری برای هر شرایطی آمادهایم.»
سر تکون دادم:«پایگاه جنگی و نگهبانی. به نظر فکر خوبیه، باید با جیمی مشورت کنیم.»
لویی از جاش بلند شد و طومار هاش رو زیر بغل زد:«براش نامه مینویسم. کجا مستقر شده؟»
+ هنوز توی پاریسه. هفتهی بعد میره ایتالیا.
لویی چند لحظه سر جاش ایستاد:«خیلی وقته در مورد ایتالیا خبری ندارم. اوضاع چطوره؟»
آهی کشیدم:«هنوز همه فکر میکنن پادشاه استایلز یه تعطیلات طولانی در فرانسه رو میگذرونه. اوضاع رو به راهه. وایولا شخصا بهش رسیدگی میکنه.» لویی در جواب سر تکون داد:«خوبه، من باید برم سراغ جیمی. حواست باشه اون پسرهی کله پوک دردسر درست نکنه!»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...