*داستان از دید وایولا:*
وقتی من و لویی بچه بودیم، پدرم ما رو روی تختمون مینشوند و برامون داستان های تخیلی و افسانهای از فرانسه و اروپا و شرق اقیانوس هند تعریف میکرد. از سنت ها و تاریخ کشورهای شرقی و مذهب و خدایانشون برامون تعریف میکرد تا شیوهی زندگی و صنایع دستی و سیاست هاشون رو به واسطهی داستان های جذاب و کودکانه، بیشتر بشناسیم. یکی از داستانهای مورد علاقهام، راجب تاریخ یکی از جنگ های فرانسه بود. جنگی که در نهایت منجر به ساخته شدن این قلعه شد. قصر من، خونهی من. پدرم تعریف میکرد که موقع ساخت این قلعه، راهرو ها و اتاق هایی سنگی برای پناه گرفتن از دست سپاه دشمن در زیرزمین این قلعه ساختند تا از زنان و بچه هاشون در بین دیوارهای محکم و سنگی محافظت کنند. راهرو ها چنان پیچ در پیچ بودند که هر نظامی دشمنی داخلشون گم می شد و هرگز راه خروج رو پیدا نمیکرد. تنها ساکنان قصر نقشهی هزارتوی زیر زمینی رو بلد بودند و میدونستند که چطور مسیر رو پیدا کنند. این روز ها بیشتر از اونجا به عنوان انبار استفاده میشه. قبل از ورودی هزارتو، اقامتگاه خدمه قرار داره و در طرفینش هم مخازن آب گرم. اتاق های داخل هزارتو، حالا به سیاهچال های خالی از زندانی تبدیل شدن؛ البته همه به جز یکیشون. همونی که من دارم واردش میشم.
زین به کمک سربازی که پشت در سیاهچال نگهبانی میداد، چفت فلزی در رو برمی داره و در آهنی با صدای بلندی که در زیرزمین طنین انداز میشه، کنار میره.
قبل از اومدنم به اینجا تلاش کرده بودم وضعیت عموم رو تصور کنم و هیچ کدوم از تصوراتم به گرد پای فاجعهی روبهروم نمیرسید. عموم با دست های زنجیر شده به سقف، در مرکز سلول معلقه و پاهاش روی زمین افتاده. مچ دستهاش خون افتاده و بالاتنهی برهنهاش از زخم و کبودی و کلمات نامفهومی که با چاقو حک شدند پر شده. زیر چشمهاش کبود شده، رگههای خشک شدهی خون از بینی تا گردنش شره کرده و لبهاش خشک و زخمی شدند. بعضی از انگشت هاش در جهت های دردناکی خم شدند و زیر پاش روی زمین، حوضچهای از خون جمع شده.
میتونستم حرکت زردآب رو در معدهام حس کنم. دلم میخواست بالا بیارم، بدوم و کمکش کنم. اما بعد یادم افتاد که این مرد چه کارهایی باهام کرده. از هر شب سم به خوردم دادن، تا فرستادن کالین برای سوءاستفاده و اخاذی از من.
و پدرم... هیچ وقت ثابت نشد که پدرم واقعا چطور مرد. اما با توجه به هنر این مرد در علم زهرها، هیچ وقت شکی نداشتم که اون پدرم رو کشته.
حالا که اینها رو به یاد میارم، دیگه دلم نمیسوزه. آره، من هم میتونم شرور باشم.
رو به زین که حالا صورتش رنگ غافلگیری داشت، میگم:«بیرون منتظرم بمون.» به آرومی سر تکون میده و از سلول خارج میشه؛ وقتی برمیگردم، جاناتان چشم هاش رو باز کرده.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...