*داستان از دید لیام:*
برای بار هزارم میپرسم:«ویوی مطمئنی میخوای باهاش ازدواج کنی؟!»
برای بار هزارم با کلافگی جواب میده:«آره لیام! مطمئنم.»
دو بخش از موهاش رو روی شونه هاش میریزم و به خودم لعنت میفرستم که چرا ندیمه ها رو مرخص کردم تا خودم تنهایی موهای وایولا رو برای عروسیش آرایش کنم:«هنوزم دیر نشده ها! میتونی بگی ناخوش احوالی و مجبوریم مراسم رو یه روز دیگه برگزار کنیم.»
از توی آیینهی میز بهم خیره شد:«آخه چرا باید اینکار رو بکنیم؟»
مردد جواب دادم:«که بیشتر فکر کنیم؟»
ــ من فکرامو کردم و با هم مشورت کردیم. این تصمیم رو همه مون گرفتیم، یادت رفته؟
عاجزانه ناله کردم:«نه ولی من از اون مرد خوشم نمیاد!»
چشم تو حدقه چرخوند:«تا چند روز پیش که میگفتی نیکلاس مرد شرافتمندیه! دو دقیقه صحبت با لویی باعث شد نظرت نسبت بهش عوض بشه؟»
اخم کردم و برای اینکه انتقام کوچیکی گرفته باشم، موهاش رو کشیدم:«اولا که من خودم عقل دارم لازم نیست لویی چیزی بگه! بعدم، لابد رفتاری ازش دیدم که میگم آدم خوبی نیست!»
وایولا با ناراحتی زمزمه کرد:«خیلی خب حالا، چرا موهامو میکشی؟»
یکم دلم براش سوخت اما حقش بود. آخرین جواهر سفید رو هم بین موهاش جا دادم و گفتم:«خیلی خب، کارم تموم شد.»
از جاش بلند شد و چند بار سرش رو به طرفین چرخوند تا بهتر مدل موهاش رو ببینه، بعد لبخند زد:«ممنون لیام. دوستش دارم!»
طناب کنار ستون رو کشید و ندیمه ها داخل اتاق سرازیر شدن تا کمکش کنن لباسش رو بپوشه. توی این فاصله من باید میرفتم سراغ لویی. درسته... با اینکه مشاور و دست راست ملکه شدم و دیگه ندیمهی شخصی این دوتا احمق نیستم، اما باز هم نمیتونم ولشون کنم. به هیچ کس بیشتر از خودم اعتماد ندارم که اونا رو برای همچین مراسم خاصی آماده کنه. خصوصا که خودشون از همه بد سلیقه ترن! در نتیجه اینجاست که لیام پین وارد میشه...
و البته ناگفته نماند که فرشتهی نجات من، نایل، هم کمکم میکنه.
از اونجایی که دیرم شده بود آخرین تلاشم رو هم کردم:«وایولا جدی میگم، کاش حداقل یکم صبر میکردی نیکلاس رو به خوبی بشناسیم و بعد ازدواج میکردین.»
وایولا همچنان سعی داشت با لبخندش آرومم کنه:«گفتم که چیزی نیست لیام، برو سراغ لویی. نمیخوام برادرم با لباس زیر و شنل بیاد به مراسم. زود باش!»
این یعنی هر چقدر هم حرف بزنی پشیزی برام اهمیت نداره لیام، حالا برو گمشو بیرون تا عصبانی نشدم....
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...