Part 56

147 29 105
                                    

*داستان از دید لیام:*

وقتی به کتابخونه می‌رسم، وایولا و سباستین از قبل دور میزی نشسته و مشغول کار شدن. من و سباستین خیلی سر قضیه‌ی آتش‌سوزی درگیری داشتیم. وایولا معتقده که آتش سوزی عمدی از جانب پروتستانی ها بوده، چون کلیسا رو سوزوندن. کلی زحمت کشیدیم تا تونستیم جو رو آروم کنیم و بازسازی هر چهار مکان سوخته شده رو انجام بدیم. اما بالاخره کار ها پیش رفتن و در حال حاضر، غرفه‌ی بازار کاملا تعمیر شده و کلیسا هم در حال بازسازیه.

وایولا گارد خیابونی رو بیشتر کرده تا دیگه موارد این‌چنینی پیش نیاد. البته این چیزیه که به مردم اعلام شده، دلیل اصلی وایولا برای قرار دادن سرباز های بیشتر در خیابون های پاریس، جلوگیری از شورش احتمالی مردم علیه لوییه. حالا که بعد از سال ها مردم شاهزاده‌ی کشورشون رو دیدن و چنین واکنشی داشتن، لازمه که نیرو های امنیتی بیشتری توی شهر حضور داشته باشن. اگر دو روز پیش چند نگهبان اطراف لویی بودن، شاید اون اتفاق نمی‌افتاد.

وسایلم رو روی میز قرار میدم و زیرلب، به آرومی سلام می‌کنم تا صدام تمرکز بقیه رو بهم نزنه. کتاب‌دار قصر به شدت نسبت به کوچک ترین صدا ها حساسه، فقط توی بخش مربوط به خاندان سلطنتی می‌تونیم راحت صحبت کنیم، چون یک اتاق مجزاست و سال ها پیش پدر وایولا دیواری بین اون بخش و باقی کتابخونه ساخت تا جلسات محرمانه‌ی بین خاندان سلطنتی رو اونجا برگزار کنه.

سباستین با دیدنم سر تکون میده و وایولا لبخند می‌زنه. راهم رو به سمت ضلع دیگه‌ای از کتابخونه کج می‌کنم و بین قفسه ها ناپدید میشم تا دنبال اطلاعات مورد نظرم بگردم.

چند دقیقه می‌گذره و کم‌کم تصمیم می‌گیرم برای پیدا کردن کتاب مورد نظرم به کتاب‌دار مراجعه کنم، چون مشخصا خودم به بن‌بست خوردم که صدای پایی از پشت سر، نظرم رو جلب می‌کنه.

کتاب‌دار نیست. زینه:«سلام لیام.»

لعنتی لعنتی لعنتی. اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم! الان چند روزه که از نگاهش دوری می‌کنم. هروقت سر راهم می‌بینمش برمی‌گردم و مسیر دیگه‌ای رو در پیش می‌گیرم. تا حد امکان از وایولا دوری می‌کنم تا نزدیک محافظ شخصیش قرار نگیرم؛ و حالا زین اینجاست. دنبال من اومده! اه، اگر می‌رفتم توی بخش سلطنتی دیگه نمی‌تونست بیاد دنبالم!

نفس عمیقی می‌کشم و سعی می‌کنم قلبم رو که به جهش در میاد، آروم کنم:«سلام زین. اینجا چیکار می‌کنی؟ نباید پیش ملکه باشی؟» و خودم رو مشغول بررسی عناوین کتاب های روی قفسه نشون میدم.

جواب میده:«ملکه بهم اجازه داد تا وقتی کارش تموم بشه، داخل کتابخونه بگردم.»

مجبورم یک نفس عمیق دیگه بکشم تا بتونم بدون لرزش صدام، حرفم رو بزنم:«خب پس برو بگرد. دور و بر من نپلک که خیلی کار دارم.»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now