Part 34

159 27 120
                                    

*داستان از دید وایولا:*

با شنیدن صدای پایی که میاد، توجهم رو از روی بوته‌ی شمعدانی‌ای که مشغول قلمه زدنش بودم، برمی‌دارم و برمی‌گردم. هری از بین رشته پتوس های آویزان رد میشه و با دیدنم، میگه:«بالاخره تصمیمت برای زنده نگه داشتنم رو تغییر دادی؟»

چشم در حدقه چرخوندم و به نیمکت چوبی اشاره کردم:«بنشین هری.» اما ننشست. در عوض کنارم روی زمین زانو زد و گیاه رو توی گلدان نگه داشت تا من روش خاک بریزم:«فکر می‌کنم بار چهارمیه که به باغ شخصیت میام و آخرین بار همین هفته‌ی پیش بود. پتوس ها خیلی سریع رشد کردن!»

لبخند زدم و به ریسمانی اشاره کردم که گیاه دورش پیچیده شده بود:«با وجود نور آفتاب و یه مسیر مشخص برای دنبال کردن، گیاه به سرعت رشد می‌کنه.» یک مشت خاک داخل گلدان ریختم و ادامه دادم:«هفته‌ی اخیر چطور گذشت هری؟»

شانه بالا انداخت و هنوز تنش در حرکاتش به وضوح مشخص بود:«الان بیشتر از یک ماه شده که اینجام.»

یک ماه از جنگ فرانسه و ایتالیا، یک ماه از تاج گذاری من، یک ماه و نیم از مرگ برادر هری، و سه هفته از ازدواج من. باورم نمیشه تا یک ماه پیش بزرگ ترین نگرانی‌ام این بود که هر شب غذایی که خورده بودم رو بالا بیارم تا توسط عموم مسموم و کشته نشم. زمان به سرعت برق و باد می‌گذره و اوضاع زندگی به سرعت تغییر می‌کنه.

نفس عمیقی می‌کشم:«از امکاناتی که در اختیارت گذاشتم راضی هستی؟ چیزی نیاز نداری؟» هری گلدان رو پر کرد و کنار گذاشت تا بهش آب بده:«معمولا با لیام و لویی و چارلی وقت می‌گذرونم. بیشتر‌ مواقع با چارلی، چون بقیه سرشون شلوغه.» بله، خبر داشتم که قضیه‌ی صبح پرماجرای من و نیکلاس و تیلور رو چارلی به هری گفته و هری هم به گوش لویی رسونده. واقعا این قضیه رو مخمه که هیچ چیز رو نمیشه توی این قصر از هیچکس پنهان نگه داشت.

موضوع بحث رو عوض کردم:«داشتم فکر می‌کردم برای اینکه بیشتر سرگرم بشی، اداره‌ی بخشی از امور ایتالیا رو به خودت بسپرم.» هری سر جاش خشک شد و من ادامه دادم:«انقلاب زمستانی هم نزدیکه و ما هر سال انقلاب رو جشن می‌گیریم. قصر نیاز به تزیین داره که قبلا من و لویی و لیام بهش رسیدگی می‌کردیم، اما الان هر سه مشغول اداره‌ی کشوریم و کار های درباری، فرصتی برای رسیدگی به امور جشن برامون نمی‌ذاره. دوست داری با کمک تیلور به این موارد رسیدگی کنی؟ به سلیقه‌ی خودتون مقدمات یک جشن تمام و کمال رو فراهم کنین. دستتون هم بازه تا هر اقدامی لازمه انجام بدین.»

هری چند لحظه سر جاش بدون حرکت موند و بعد زمزمه کرد:«می‌خوای اداره‌ی امور ایتالیا رو بسپری دست خودم؟» سر تکون دادم:«فرانسه به قدر کافی مشکل داره و حالا اداره‌ی ایتالیا هم بهش اضافه شده. به علاوه، تا ابد که نمی‌تونی اینجا بمونی هری. بالاخره یه روزی بر می گردی به کشورت و باید برای اون روز آماده بشی.»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now