*داستان از دید هری:*
هنوز یک ساعت به نیمهشب مونده و طبق چیزی که از لیام شنیدم، جشن انقلاب قراره تا سپیدهدم فردا صبح ادامه داشته باشه. لویی بعد از اینکه هیجان و نگرانیاش راجب باردار شدن خواهرش فروکش کرد، برام از جشن انقلاب زمستانی سال های گذشته گفت و تعریف کرد که چطور مهمانان، اشراف و حتی خدمهی قصر بعد از نیمهشب همگی مست میکردند و میرقصیدند و در نهایت تا فردا صبح، در گوشه های مختلف سالن جشن، روی زمین و کاناپه ها و حتی در بغل غریبه ها به خواب میرفتند.
به نظر خیلی هیجان انگیز میاومد، اما حالا دو ساعت از آغاز جشن گذشته و هنوز خبری از اون شور و اشتیاق نیست. همهی مهمانان با قامتهای استوار، نوشیدنی به دست در گروه های دو تا چند نفره جمع شده و با هم صحبت میکنن و چند زوج اشرافی هم در حال رقصیدن با موسیقی ملایمی هستن که توسط نوازنده ها نواخته میشه.
با این حساب طبیعیه که من حوصلهام سر رفته. ملکه هنوز نیومده و جشن، با ورود لویی به سالن و خوشامدگویی شاهزاده به مهمانان شروع شد. من شنیده بودم که ملکه موقع نیمهشب به سالن میاد، چون رسم هر سال همینه.
طبق گفته های لیام، در سال های گذشته شاهزاده و شاهدخت از زمان شروع جشن تا موقع نیمهشب، سه ساعت فرصت داشتن تا از جمعیت پذیرایی کنن و بهشون خوشآمد بگن و به نوعی مجلس رو گرم کنن. لیام تعریف میکرد که وایولا و لویی از دوازده سالگی به بعد، هر سال جشن رو مدیریت میکردن و اولین افرادی بودن که پا به زمین رقص میگذاشتن و به این ترتیب، از باقی مهمانان دعوت میکردن تا برقصند و جشن پرشور تر بشه. و موقع نیمهشب، ملکه و پادشاه به سالن میاومدن و از اونجا به بعد، جشن واقعی تازه شروع میشد!
اما امسال، وایولا و لویی نرقصیدن و من به نوعی ناراحتم که نتونستم دوباره شاهد رقص فوقالعاده چشمگیر اون دوقلو ها باشم. یادمه که لیام در جشن ازدواج وایولا گفته بود دوقلو ها از بچگی وقت و انرژی زیادی سر رقص میگذاشتند و هر سال موقع تولد خودشون، زیبا ترین و شگفتآور ترین رقص رو با هم به نمایش میگذاشتند. واقعا دلم میخواست ببینم، چون همون اندکی که توی مراسم ازدواج وایولا دیدم، هنوز که هنوزه باعث میشه شگفتزده بشم.
امسال، لیام رقص رو همراه دختری آغاز کرد که حدس میزنم لوسی باشه. همون دختر بیچارهای که لیام باهاش قرار میگذاشت و از قرار معلوم هنوز قرار میذاره. من نمیدونم اون پسر داره با خودش و اون دختر چیکار میکنه، اما بعد از اتفاقی که با بنجامین افتاد، باید از اون دختر جدا بشه. این رو من و لویی چند بار بهش گفتیم اما انگار گوشش بدهکار نیست.
لویی روی سکوی بلند و کنار تخت سلطنتی ایستاده و با لیام صحبت میکنه. هرازچندگاهی هردو سکوت میکنن سمت جمعیت برمیگردن و بعد دوباره مشغول میشن. زین در سالن حضور نداره، حدس میزنم یک ساعت دیگه، همراه ملکه وارد بشه.
أنت تقرأ
Reign [L.S] [Z.M]
أدب تاريخياونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...