*سه روز بعد*
*داستان از دید زین:*پشت دیوار کلیسا، منتظر ایستاده بودم. با رد شدن عابری از جلوی کوچهای که در اون پنهان شده بودم، قدمی به عقب برمیدارم، کلاه شنلم رو جلوتر میکشم و بیشتر در سایه فرو میرم. به خوبی استتار کردم، اما احتیاط شرط عقله.
با شنیدن صدای قدم هایی از پشت سرم، دستم رو روی خنجری که به کمرم بسته شده قرار میدم و بدنم در حالت آماده باش قرار میگیره. یک چرخش کوچیک و ضربه با آرنج کافیه تا بتونم پشت سر غریبه قرار بگیرم و گردنش رو بشکنم. یک انقباض ماهیچهی بازوی دست راستم و چرخش سریع کافیه تا گلوی اون رو پاره کنم. یک ضربه با سر کافیه تا بیهوشش کنم و...
اما هیچ کدوم از این روش ها رو استفاده نمیکنم، چون صدای سلینا رو میشنوم:«منم زین.»
دستم از روی خنجرم کنار میره و دختر رو میبینم که از سایه ها بیرون میاد و جعبهای دستشه. لبخندی روی لب هام جا خشک میکنه:«آوردیشون؟» سر تکون میده:«اولین هدفمون همینجاست؟»
میچرخم و به ساختمان کلیسا نگاه میکنم:«آره. یک مکان معنوی و مهم در پاریس. به عنوان اولین هدف، کارمون رو راه میاندازه؛ نه؟»
دختر جعبهی چوبی رو پایین میگذاره و یکی از کیسه ها رو بیرون میاره:«آره خوبه. و هدف بعدیمون کجاست؟»
جواب میدم:«من خواستم سراغ یه کلیسای دیگه هم برم اما نایل گفت اینطوری فکر میکنن پروتستانی ها پشت این قضیهان. بنابراین هدف بعدی بازاره.»
سلینا مشعل خاموش رو بلند میکنه:«نایل درست گفت. خب... میری یا برم؟» و با سر به پنجرهی بستهی بالای سرمون اشاره میکنه. زمزمه میکنم:«میرم. اگر کسی اومد، میدونی که چیکار کنی.»
با بیخیالی جواب داد:«گردنش رو میشکنم.» اخم کردم:«نه!! با سنگ به شیشه میزنی تا بیام بیرون. اگر نشد هم سوت میزنی. نمیخوام امشب کسی بمیره!»
سلینا زمزمه کرد:«خیلی خب بابا، ضد حال.» و طناب رو به دستم داد.
حلقهی طناب رو محکم کردم تا وسط راه باز نشه و دردسر درست نکنه، بعد روی دوشم انداختمش و انگشت هام رو بین سنگ دیوار فرو کردم. پیدا کردن جای پا مشکل بود، اما من یه دزد معمولی نیستم. من آموزش دیدم تا از دیوار صاف و بدون جای پا بالا برم. این یکی که دیگه چیزی نیست.
در یک چشم بهم زدن، میرسم به پنجرهی مورد نظرم. نگاهی به سلینا میاندازم که در سایه ها ایستاده. اگر نمیدونستم اونجاست و یا سال ها مبارزه در تاریکی رو آموزش نمیدیدم، امکان نداشت ببینمش! خیلی خوب قایم شده.
پنجره شیشه های رنگی و قاب چوبی داره. به آرومی خنجرم رو بیرون میکشم و نوک تیزش رو زیر قاب پنجره سر میدم. با زاویهی درست، خنجر رو دورانی میچرخونم و پنجره با صدای تق کوچیکی باز میشه. قاب چوبی رو هل میدم و مراقبم که شیشه نشکنه یا ترک بر نداره. تسلط به این کار با این دستکش ها کمی سخته، اما دستکش های مخصوصی که در دژ برامون ساخته بودن، الان در اتاقم در قصر ایتالیاست و من احمق یادم رفت با خودم بیارمشون. این دستکش های سیاه و چرمی که الان دستمه، بهترین چیزی بود که نایل میتونست برام گیر بیاره.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Reign [L.S] [Z.M]
Tarihi Kurguاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...