*داستان از دید هری:*
تمام مدت صبحانه به لویی نگاه میکردم تا شاید نیمنگاهی به من بندازه تا بتونم توجهش رو جلب کنم اما مثل روزهای قبل نادیدهام گرفت و طوری رفتار میکنه که انگار من وجود ندارم.
با صدای وایولا چشمهام رو از لویی بر میدارم و به ملکه نگاه میکنم:«هری، اموری راجب ایتالیا پیش اومده که باید در جریان باشی و به ایده و دستوراتت نیاز داریم. دوست داشتم اینکار با نظارت خودم انجام بشه اما متاسفانه درگیر مسائل دیگهای هستم. البته بچه هم بهم اجازه نمیده بیش از حد از خودم کار بکشم.»
کمی خم میشه تا بتونه دست لویی رو بگیره و بعد صحبتش رو ادامه میده:«پس با خودم فکر کردم چه کسی بهتر از لویی؟ مگه نه برادر؟»
توجه لویی باز هم جلب من نمیشه:«فکر نمیکنی که من هم کارها و وظایف خودم رو دارم وایولا؟ درسته که تو ملکهای اما من هم به عنوان شاهزاده کارهایی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم.»
لازم نیست راجب همچین مسئلهی کوچیکی همچین واکنشی نشون بده. وایولا هم که مثل من انتظار این جواب رو نداشت شوکه میشه:«اما لویی اینکار هم مهمه. حتی شاید خیلی مهمتر از امور و مشکلات دیگه.»
شاهزاده بدون اینکه سرش رو بالا بیاره نفسش رو کلافه بیرون میده:«باشه مشکلی نیست. هر وقت لازم بود یکی رو بفرستین دنبالم.» و بعد از کمی مکث از جا بلند میشه و سالن رو ترک میکنه.
بعد از رفتنش با بهت میپرسم:«چیزی شده که من ازش بیخبرم؟» لیام به سادگی جواب میده:«چطور مگه؟»
کلافه به صندلی تکیه میدم و بیخیال باقی صبحانه میشم:«من فکر میکردم رابطهمون بهتر شده اما انگار اینطور نیست. نمیتونم متوجه دلیل رفتارهای لویی بشم.»
توجه همه به من جلب شده:«جوری رفتار میکنه که حس میکنم نامرئی شدم. باشه اصلا نمیخوام دوستش باشم ولی فکر نمیکردم هنوز هم وجود من براش آزاردهنده باشه.»
زمانی که دست از حرف زدن میکشم لیام لب باز میکنه:«به نظرم باید با هم حرف بزنین هری. مگه نه وایولا؟» نگاهی بین هم رد و بدل میکنن و لبخند کجی روی صورت دختر مینشینه:«آره هری، منم با لیام موافقم. به نظرم برو دنبالش و وقت رو از دست نده.»
مطمئن نیستم که چیکار کنم اما لیام چارهای غیر از قبول کردن برام باقی نمیگذاره:«درضمن هری، احتمالا برای پیدا کردنش باید بری به اتاق مبارزه.» با یادآوری خاطرهای که از اتاق مبارزه دارم، گونههام گرم میشن و بدون گفتن چیز دیگهای اتاق رو ترک میکنم.
گیریم که لویی رو پیدا کردم و حاضر شد به حرفهام گوش بده، اصلا قراره چی بگم؟ چرا باید برم و از کسی که به وضوح من رو از خودش دور میکنه درخواست محبت کنم؟
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...