Part 3

243 67 135
                                    

**سه روز بعد**

*داستان از دید هری:*

ــ روزنامههههه!! روزنامهههه! روزنامه میفروشمممم!

+ ماهی خام و تازه! فقط پنج سکه مسی! صدف دو سکه، خرچنگ ده سکه!

* شراب ناب میفروشم، سرکه سفید میفروشم!! فقط پنج سکه نقره!!

× آقا؟ آقا؟! گل میخری؟! هوی خوشگله! با توعم!!

با حس کردن دستی روی بازوم، سرم رو برگردوندم و پسربچه‌ی کوچیکی رو دیدم که یه دسته گل وحشی جلوم دراز کرده بود.

پسربچه دوباره گفت:«گل رز دارم، بنفشه و سوسن و لاله دارم... هر شاخه یه سکه مسی! رز سفید هم دو سکه!»

نگاهی به سرتاپاش انداختم و یه ابروم رو بالا انداختم:«ببینم، تو به من گفتی خوشگله؟!»

پسربچه که یا حواسش نبود یا حرفم براش مهم نبود، پرسید:«میخری یا نه؟!»

تک خنده‌ای کردم و چهار تا سکه‌ی مسی از کیسه پولم بیرون آوردم و بهش دادم:«دو تا رز قرمز و یه دونه سفید.»

پسر شاخه ها رو جدا کرد و توی دستم گذاشت:«یه سکه اضافه دادی.»

بی تفاوت گلا رو از دستش گرفتم:«مال خودت.» و برگشتم سمت همون شیرینی پزی که حدود ده دقیقه‌ست بهش خیره شدم.

قبلا میومدم اینجا که ببینم چجوری شیرینی می‌پزن، همیشه از این کار خوشم میومد...

اما اخیرا به یه دلیل دیگه میام اینجا. میام که اون رو موقع آشپزی ببینم.

اون، با موهای قهوه‌ای و چشمای قهوه‌ایش که منو یاد شکلات میندازه... پشت میز خمیر رو ورز میداد و روی صورتش آرد ریخته بود و...

لبخند میزد. به جرات میتونم بگم لبخندش قشنگ ترین چیزیه که تو کل زندگیم دیدم!

بعد از چند بار دزدکی تماشا کردن دکه شیرینی پزی، بالاخره یه روز اون پسر چشمم رو گرفت. همیشه سرحال بود و هیچوقت ندیدم لبخند از لبش بیوفته. وقتی می‌خندید، سرش رو یکم عقب میداد و چشماش رو به هم می‌فشرد. چال گونه داشت و وقتی روی تزیین کیک ها تمرکز میکرد، لبش رو گاز می‌گرفت. تو دو ماه اخیر هروقت میومدم اینجا، نگاش می‌کردم که چجوری کار می‌کنه و هر روز بیشتر و بیشتر محو زیبایی هاش میشدم.

و هر روز بیشتر افسوس می‌خوردم که چرا اون مال من نیست.

نفس عمیقی کشیدم به دکه سر پوشیده‌ی قنادی نزدیک شدم. با بی حواسی اولین شیرینی حلقه‌ای شکلی که دیدم رو برداشتم و سمت اون پسر رفتم. شیرینی رو روی میز گذاشتم و منتظر شدم تا برام حساب کنه و تا اون موقع تا میتونستم نگاهش کردم.

بالاخره اومد سمتم و با دیدنم لبخندش بزرگ تر شد:«هری؟! هی! چطوری پسر؟»

با دستپاچگی لبخند زدم و جواب دادم:«من خوبم جوزف، تو... آم... تو چطوری؟»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now