*داستان از دید زین:*
شاید بهتر بود امروز صبح اتاق لیام رو قبل از بیدار شدنش ترک نمیکردم، اما در هر صورت اینکار رو کردم. من کسی نیستم که شب رو کنار شریک جنسیم صبح کنم و همین که دیشب توی تخت لیام کنارش خوابیدم خودش کاملا برخلاف تمام عادت ها و اخلاقیات منه. دیگه نمیتونستم اجازه بدم وقتی بیدار میشه، اولین چیزی که میبینه صورت من باشه.
دیشب من به خاطر هدفمون، مرز های زیادی رو رد کردم. نمیدونم نتیجهی همخوابی من و لیام قراره چی باشه، اما امیدوارم به اهدافمون کمک کنه.
دیشب قبل از اینکه تصمیم بگیرم ببوسمش، با خودم گفتم که حاضرم هر کاری بکنم تا نقشهی من و نایل عملی بشه؛ خوابیدن با این پسر کوچولو که دیگه چیزی نیست! میتونم تظاهر کنم ازش متنفر نیستم و بهش علاقه دارم. میتونم تظاهر کنم از بودن باهاش لذت میبرم تا اعتمادش رو به دست بیارم.
اما چیزی که انتظارش رو نداشتم، حسی بود که بعد از بوسهمون داشتم. حسی که مایل ها با تنفر فاصله داشت. به هر حال حداقل فهمیدم که حس لذت بودن باهاش قرار نیست تظاهر باشه. شاید همین مورد کمکم کنه نقشم رو بهتر بازی کنم.
وقتی دوش گرفتم و آماده شدم، فقط چند ساعت از طلوع گذشته بود. راهرو های قصر از مهمانان، خدمه و حتی نگهبان های مست و خواب پر شده بود. اکثر مهمانان در اتاق های خودشون خواب بودن، اما مثل اینکه دیشب در ساعات نزدیک به بامداد، بطری های نوشیدنی به دست نگهبانان رسیده بود و عدهای از اونها حسابی از خودشون پذیرایی کردن.
با اینکه تمام این موارد میتونه به پیش رفتن نقشه های من و نایل کمک کنه، اما باید نگهبانان رو به خاطر این سهلانگاری تنبیه کنم. مطمئنم نایل هم همین کار رو با خدمه میکنه.
نایل توی اتاقش نبود. حدس زدم داخل سالن جشن باشه اما وقتی وارد شدم، بین انبوه افراد خواب روی زمین، پیداش نکردم.
جشن دیشب از معدود چیز هایی بود که میتونست من رو غافلگیر کنه، اما آثار باقی مونده ازش در صبح؟ خدای من... باور نکردنیه!
خدمه و مهمانان، چه رعیت و چه اشرف همگی روی زمین مرمری سالن خوابیدهان و روی بعضی از اونها با پارچه های رومیزی یا پتو های نازک که احتمالا نایل دستور آوردنشون رو داده، پوشونده شده. سه زن روی میز خوابشون برده، و چند مرد هم کنار هم زیر میز خوابیدن. بعضی ها بلند بلند خروپف میکنن و یک سری با نالهای از سر سردرد، از خواب بیدار میشن. تقریبا کنار دست همه یک بطری نوشیدنی خالی یا نیمه پر افتاده. نمیتونم تصمیم بگیرم این صحنه، زیباست یا وحشتناکه!
از حرف های ملکه و همراهانش موقع آماده سازی های جشن، شنیده بودم که قراره چنین اتفاقاتی بیوفته. اما فکر نمیکردم شدت وخامت اوضاع انقدر زیاد باشه!
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...