*داستان از دید لیام:*
با وجود بیماری پخش شده در پاریس، مردم هنوز به نوعی جنب و جوش خودشون توی بازار ها رو حفظ کرده و زندگی هنوز در جریان بود. بیشتر افرادی که توی خیابون ها رفت و آمد میکردند زن ها بودند و میتونستم حدس بزنم که اکثر مردان یا حتی همسران همین زن ها در خونه هاشون مشغول دست و پنجه نرم کردن با این بیماری بودن. به هر حال علاقهی مردان فرانسوی به فاحشه های سرزمینشون از هیچ کس پنهان نیست.
امروز صبح قصر رو به مقصد فاحشه خونه ترک کردم و در طول راه سعی کردم تمام نشانه هایی که از بیماری میدیدم رو به خاطر بسپارم. قبل از اینکه به ساختمان روبهروم برسم، از کنار چند فاحشه خانهی کوچک تر و معمولی تر و همینطور مهمان خانه هایی که میدونستم توشون این بساط به راهه، گذر کردم و سر و گوشی داخلشون آب دادم. وضعیت اسفناک بود و تهوع آور.
فاحشه ها و حتی مراجعه کننده هاشون برهنه و نیمه برهنه روی زمین و در گوشه کناری افتاده بودند و حالا تک و توک پرستار هایی بالاسرشون مشغول مراقبت بودند. صدای استفراغ و سرفه های پی در پی موسیقیای شده بود به فضایی که قبلا با صدای شوق و نالهی مردم پر میشد.
انتظار داشتم بزرگ ترین و مرکزی ترین فاحشه خانهی فرانسه هم تفاوت چندانی نداشته باشه، اما اشتباه میکردم. اوضاع اینجا به خوبی مدیریت میشد.
قبلا دو سه باری به اینجا اومده بودم تا بنجامین رو ببینم و باهاش رابطه داشته باشم که البته در نهایت برام گرون تموم شد. لحظات جزئی دوران نقاهتم رو به یاد نمیارم اما میدونم که من بسیار سریع تر از تمام این مردم بیمار بهبود پیدا کردم و سوال بزرگ اینه که چرا معجزهای که برای من رخ داده، برای بقیه رخ نداده؟
الان هم اینجام تا همین رو بفهمم.
وارد اون ساختمون بزرگ میشم و زنگوله های بالای در، خبر از ورودم میدن. چیزی که میبینم، زمین تا آسمون با چیزی که لویی در مورد وضعیت اینجا توصیف کرده بود متفاوته.
سالن اصلی انتظار کاملا مثل قبل تمیز و خلوته. فضا ساکته و حس آرامش عجیبی رو منتقل میکنه. پرستار ها و بانوانی که تا حالا ندیده بودمشون، هر چند لحظه یک بار بدون اعتنا از کنارم رد میشن و همراه با یک سطل آب یا دستهای پارچهی تمیز و تا شده پشت یکی از در ها ناپدید میشن.
فاحشه خونه حالا شبیه درمانگاهی تجملاتی شده. هیچ خبری از پیکر فاحشه های برهنه و بیمار روی زمین نیست و همه چیز آروم و مرتب به نظر میرسه.
از اونجایی که کسی برای استقبالم نیومده، خودم راه خودم رو به سمت دفتر کار مادام و مسئول فاحشه خونه پیدا میکنم. از اونجایی که قبلا چند بار به اینجا اومدم، تا حدودی با فضا آشنا هستم و بدون هیچ دردسری اتاق مدیریت رو پیدا میکنم.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...