Part 6

190 47 24
                                    

*داستان از زبان زین:*

تکیه‌ام رو به دیوار گچی بازار زدم و تمام حواسم رو روی مردی متمرکز کردم که با بیخیالی با سکه های توی دستش بازی می‌کرد و بین جمعیت بی‌شمار قدم میزد.

چند ثانیه بعد با زیرکی تمام دستش رو که پر از سکه‌های طلا بود، داخل جیبش برد و اون ها رو با تیکه های کوچیکی از کاغذ که از لحاظ اندازه فرقی با سکه نداشتن، عوض کرد.

اوه... اون مردک عوضی کارش خیلی خوبه!

بعد از چند دقیقه جلوی یکی از دکه هایی که سنگ های قیمتی می‌فروخت، متوقف شد و بعد از خریدن یه سنگ مشکی، به اصطلاح سکه‌های طلا رو به اون مرد داد و با همینکار... سند مرگ خودش رو امضا کرد.

صدای سوت بلندم بین همهمه‌ی جمعیت خفه شد اما کسایی که باید متوجه‌ش میشدن، حرفه‌ای تر از این حرفا بودن.

*فلش بک*
*یک هفته قبل: چند ساعت بعد از مرگ ادوارد استایلز*
*داستان از دید هری:*

اصرار های بی‌ پایان من فایده‌ای نداشت و زین و نایل باز هم تنهام نذاشتن. حالا من روی تخت نشستم و دست های نایل هستن که موهام رو نوازش میکنن. زین هم بدون زدن حرفی روی مبل سلطنتی اتاق نشسته و با خنجر کوچیکش ور میره.

بالاخره اون تیکه فلز رو کنار گذاشت و بعد از ساعت ها صداش رو شنیدم که نرم تر از همیشه زمزمه کرد:«هری میشه لطفا یه چیزی بگی؟ از غروب بدون هیچ حرفی روی تخت نشستی... من میدونم یه چیزی داره اذیتت میکنه هری... ما به خاطر تو اینجاییم.»

ناخودآگاه خودم رو بیشتر به سمت نایل میکشم و سعی میکنم آرامش برادرم رو توی بغل نایل پیدا کنم. ولی... هیچکس نمیتونه جای خالی ادوارد رو پر کنه.

گلوم خشک شده و فکر نمی‌کنم بتونم صحبت کنم. اولین کلمه‌ای که به زبون میارم باعث میشه کل وجودم از درد بلرزه و صداهایی که از حنجره‌ام بیرون میان، مثل تیغ قلبم رو برش میدن:«من به همه شک دارم زین.»

حرف زدن برام آسون تر میشه ولی با هر کلمه تشنه تر از قبل میشم... تشنه‌ی آب؟ شاید هم تشنه‌ی انتقام...

ادامه میدم:«من به تک تک سرباز ها شک دارم. به وزیرها... به لرد ها... به هر کسی که فکرش رو کنی زین... من به مدیسون شک دارم... ولی... ولی اون پوزخند... اون پوزخند مثل خوره افتاده به جونم و نمیتونم فراموشش کنم‌. زین حتی خود ادوارد هم میدونست یه روزی به دست اون کشته میشه...»

میتونم سرد شدن بدن نایل رو حس کنم و اون باعث یخ زدن من هم میشه. حتی ابرو‌های زین هم به هم گره خوردن و چشم‌هاش رو از همیشه کوچیک تر نشون میدن.

به سختی آب گلوم رو قورت میدم که بیشتر حسی شبیه به رد شدن هزاران سنگریزه رو داره. سرفه‌ای میکنم و حرفم رو کامل میکنم:«من نمیخوام باورش کنم زین... نمیخوام باور کنم که برادرم گوشه‌ای از این ماجرا بوده ولی این فکر داره مغزم رو نابود میکنه زین... یعنی ممکنه کار هانتر باشه؟»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now