"بخاطر دل آوا که با دو درصد شارژ یک ساعت تلاش کرد پارت آپ کنه اما نتونست ووت بدین و کامنت بذارین*-*"
*یکشنبه، پنج روز مانده به عروسی*
*داستان از دید نیکلاس:*دخترها و آنیلا اتاقهاشون رو ترک کردند و برای بحثی که نمیدونم باید چه انتظاری ازش داشته باشم، به اتاق من اومدند. با اینکه فاصلهی زیادی از پسر دارم بوی دردسر رو حس میکنم.
طبق معمول، آنیلا روی یکی از صندلی ها نشسته و سوفیا هم با وجود فضای زیادی که توی اتاقه پای پسر رو برای نشستن ترجیح داده و هر از چند گاهی بوسهی کثیفی رو شروع میکنند که عذاب آورترین بخش این دیداره.
از رابطهاشون سر در نمیارم. تنها من و اُلا از اینکه اون دو به هم عشق میورزند اطلاع داریم و اونا انرژی زیادی برای مخفی نگه داشتن رابطهشون حروم میکنن.
اُلا خواهر کوچکتر سوفیاست و خوشبختانه ذرهای شباهت به اون دختر نداره. اگر اون رو نشناسی دختر آروم و ساکتیه که بیشتر اوقات توی خودشه اما در اصل اُلا سرزنده و شوخه و میتونه توی هر زمینهای باهات بحث کنه.
آنیلا بالاخره از لبهای دختر دل میکنه و شروع میکنه، بهتره بگم شیطان دهان باز میکنه:«بهت حسودیم میشه پسر. هم خوابی با اون دختر سرکش باید خیلی لذت بخش باشه. ملکهی مغرورمون رو تصور کن که برای تو التماس میکنه!»
چهرهی من که هیچ، صورت اُلا هم به خاطر اخم چروک میفته اما صدای خندهی سوفیا اتاق رو پر میکنه. صدام رو بالا میبرم:«راجب ملکهای که بهت جا و غذا داده درست صحبت کن. یکی از هرزههات نیست که همچین تفکراتی راجبش داری!»
دست آنیلا بین پاهای سوفیا قرار میگیره و هنوز هم رفتار شرم آور پسر و ناله های دختر برام عادی نشده:«پسر برو خدات رو شکر کن... میتونی از سوفیا بپرسی که تفکر من راجب هرزههام چجوریه.»
دختر سرش رو به عقب خم میکنه و همزمان که نفس نفس میزنه میخنده:«نظرت چیه موهات رو فر کنی آنیلا؟ از موهای اون پسره استایلز خوشم اومده. شاید وقتشه خودت رو شبیه اون کنی؟» پسر هم تنها میخنده و گازی از گردن برهنهی دختر میگیره.
با انزجار چشمهام رو روی هم فشار میدم و اُلا غر میزنه:«شما ها اتاق دارین، این رو میدونین دیگه؟ دیدن نالههای خواهرم اصلا برام جالب نیست. هرزه بازیهات رو ببر جای دیگه.»
نگاههای سوفیا به اُلا همیشه کشندهان:«خیلی حرف میزنی کوچولو. نذار خودم تریبتت رو به عهده بگیرم.» و خب کی میدونه چی میتونه از اون دختر احمق سر بزنه؟
آنیلا دوباره شروع به دستور دادن میکنه، مثل همیشه:«امیدوارم زیبایی اون دختر چشمهات رو کور نکرده باشه و هدفی که براش اینجایی رو فراموش نکرده باشی. ما فقط اینجاییم تا تو یه بچهی لعنتی درست کنی. اونقدرا هم سخت نیست مگه نه؟»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...