Part 47

189 32 193
                                    

*داستان از دید هری:*

شمار تعداد لیوان‌های پر از الکلی که تا الان نوشیدم از دستم در رفته‌. با هر بار سر کشیدن محتویات لیوان، گلوم می‌سوزه و بدنم آتیش می‌گیره اما قلبم گرم میشه.

سرم با هر صدایی که از طبل بلند میشه تیر می‌کشه. به خاطر بالا و پایین پریدن عرق کردم و اشکی که داخل چشم‌هام جمع شده دیدم رو تار کرده. برخلاف بار‌های قبل چشم‌هام به‌دلیل ناراحتی خیس نشدن.

نور‌های بزرگ سالن خاموش شدند و تنها منبع روشنایی شمع‌های کوچیکین که هر چند ثانیه خاموش و بعد هم روشن میشن. لویی من رو ترک نکرد. تمام مدت با من رقصید و حالا که بیخیال تکون خوردن شدم هم کنارم ایستاده و نگاهم می‌کنه.

لیوانم رو روی میز کنار دستم می‌گذارم و برای اینکه صدای من رو بشنوه داد می‌زنم:«به نظرت شمع‌ها چجوری روشن میشن لویی؟ شما اینجا از جادو استفاده می‌کنین؟» با صدای بلندی به من می‌خنده. مگه حرف خنده داری زدم؟

چرا داره سر من داد می‌زنه؟ پسره‌ی‌ گستاخ:«نظرت چیه بیخیال شمع‌ها بشی و برقصی هری؟» خودم هم دوست دارم اینکار رو کنم:«برای اینکه با ریتم آهنگ همراه بشم خستم‌. پاهای بیچاره‌ام‌ توانایی تحمل وزنم رو ندارن.»

قصد دارم لیوان دیگه‌ای بردارم که لویی مچ دستم رو می‌گیره و مانعم میشه:«دیگه بسه هری‌. همین‌ حالا به اندازه‌ی کافی مستی. نمی‌خوام بر اثر نوشیدن زیاد بمیری.» سعی می‌کنم دستم رو رها کنم و غر می‌زنم:«دنیا اینطوری قشنگ‌تره لویی. همه‌چیز درخشان‌تره.»

خودم رو به سمت شاهزاده می‌کشم و دست‌هام که حالا آزاد شدند رو دور کمر باریکش حلقه می‌کنم. برای اینکه به چشم‌هاش نگاه کنم مجبور میشم سرم رو خم کنم:«تو هم آبی‌تر از همیشه‌ای.»

لویی فقط لبخند زده:«حرف بزن لویی. نمیشه که فقط من از تو تعریف کنم.» باز هم می‌خنده:«مطمئنی ازم تعریف کردی؟» بالاخره اون هم دست‌هاش رو دور من حلقه می‌کنه.

از داد زدن خستم. خم میشم و کنار گوشش زمزمه می‌کنم:«دلم می‌خواد برقصم.» به خاطر نزدیکی بیش از حدمون اون هم زمزمه می‌کنه:«اما من دلم نمی‌خواد ولت کنم.» طوری که انگار ساده‌ترین جواب دنیا رو دارم لب باز می‌کنم:«منم نگفتم ولم کن‌. می‌خوام من رو برقصونی لویی.»

به سختی دست‌هام رو دور گردنش حلقه می‌کنم و متوجه سفت‌تر شدن حلقه‌ی دست‌های لویی میشم:«مواظب من باش لویی. دنیا دور سرم می‌چرخه.» جملات لویی از الکل هم بیشتر من رو به آتیش می‌کشن:«تمام حواس من جمع تو شده فرفری.»

صدای ساز‌ها بلند‌تر و موسقی تند‌تر از همیشه‌ست. زمین به‌دلیل پایکوبی مهمان‌ها می‌لرزه اما ما طوری می‌رقصیم که انگاری آرام و عاشقانه‌ترین موسیقی فرانسوی درحال نواخته شدنه:«خیلی خوشحالم لویی. خیلی وقته که انقدر خوشحال نبودم.» صدای لویی از همیشه زیباتره:«می‌دونی چرا هری؟ نصف الکل‌های مهمونی رو تو خوردی.»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now