Part 22

129 36 118
                                    

*داستان از دید هری:*

ملکه و همسرش از سکو پایین میان و دست در دست هم بین جمعیت و تبریک هاشون گم میشن. من تمام مدت داشتم از دور ترین گوشه‌ی سالن مراسم رو تماشا می‌کردم و حالا که تموم شده، از مخفی گاه تاریکم خارج میشم و سعی میکنم خیلی تصادفی کنار یکی از پسرا بایستم. از اونجایی که نایل و لیام خیلی صمیمی شدن و همیشه‌ی خدا دارن حرف میزنن، میرم سراغ زین.

زین به ستون تکیه داده و با نگاهش وایولا رو دنبال می‌کنه که متوجه حضور من میشه:«زین... کم کم دارم فکر می‌کنم یا از ملکه خوشت میاد یا راهی یاد گرفتی که با نگاهت تیر بارونش کنی.»

زین حتی نخندید:«هری، با فاصله وایسا. شک میکنن.»

چشم تو حدقه چرخوندم و کنارش به ستون تکیه دادم:«هیچکس حواسش به ما نیست. همه تازه عروس و داماد رو دوره کردن.»

ــ قصر پر از جاسوسه هری.

با تعجب پرسیدم:«واقعا؟ جاسوس کی؟»

احتمالا به خاطر احمق بودنم بهم چشم غره رفت، وگرنه توضیح بهتری براش پیدا نمیکنم:«سرجاسوس ملکه، سباستین. کارش از چیزی که فکر می‌کردم درست تره. هم داخل قصر و هم داخل کشور پر از جاسوس های این مرده. قسم می‌خورم هر حرکتم رو ثبت میکنن. برای همین باید ازم فاصله بگیری هری.»

اطرافم رو نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی نگاهمون نمی‌کنه، سمت زین خم شدم تا صدام رو بهتر بهش برسونم:«ملکه دستور داده سباستین و جاسوس هاش دارلینگتون ها رو زیر نظر بگیرن، احتمالا به همین خاطر توی مراسم هستن. اما فکر نمی‌کنم با تو کاری داشته باشن. اصلا از کجا شناساییشون کردی؟»

زین نگاه کوتاهی بهم انداخت:«فرقشون با آدمای عادی اینه که زیادی عادین. می‌نوشن و می‌خندن و نیم نگاهی هم بهت می‌اندازن. بقیه‌ی مهمان ها یا فضولی می‌کنن یا عجیب نگاهت می‌کنن یا صرفا مثل گلدون گیاهی تو رو نادیده می‌گیرن و از کنارت رد میشن. جاسوس ها همه جا هستن هری، گوش های تیز و چشمای ریزبینی دارن. حواست رو جمع کن.» و از کنارم رد شد و دنبال وایولا بین جمعیت رفت.

پوفی کشیدم و خواستم طرف میز غذا برم که دستی روی شونه‌ام نشست:«تونستی زین رو به حرف بیاری؟! باور نکردنیه!»

برگشتم و لیام رو دیدم که با خنده نگاهم می‌کرد. نایل که کنارش ایستاده بود، بهم تعظیم کرد. توی نگاهش نگرانی موج می‌زد. لیام شک کرده بود؟

خوب می‌دونستم چطور جمعش کنم:«خواستم باهاش یه جورایی دوست بشم. می‌دونی من و چارلی واقعا خوب باهم کنار میایم. خواستم بشناسمش، اما انگار خیلی از آدما خوشش نمیاد!» خندیدم و اضافه کردم:«پس فکر کنم باید برم سراغ سر پیشخدمت جدید. نایل بودی دیگه، درسته؟»

نایل لبخند زد و باهام دست داد. هر دو توی تظاهر کردن ماهر بودیم:«پادشاه استایلز، افتخاره که هم صحبت شما باشم.»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now