در طول راه اونقدر مثل یه سرباز وظیفه شناس روی مغز شاهزاده رژه رفتم که آخر سر سیم های نازک صبرش پاره شد و قصد کر کردن گوش هام رو داشت:«چند بار باید بهت بگم که عجله داریم و این موضوع به تو مربوط نمیشه؟!»
تلاشش رو تحسین میکنم اما باید بدونه هیچکس و هیچچیز نمیتونه جلودار هری کنجکاو باشه:«هزاران دلیل برای این دارم که باید بهم توضیح بدی چرا داشتی عموی خودت رو شکنجه میکردی جناب تاملینسون. هزاران دلیل! لازمه همهی اونها رو برات بشمرم یا خودت بهم میگی چه اتفاقی افتاده؟ مطمئنم دلت نمیخواد من دهنم و تو گوش هات رو در این راه از دست بدی!»
تا به الان نگاه کسی باعث نشده بود حس کنم بخش پشتی بدنم در خطره اما شاهزاده ثابت کرد که حتی از پس اینکار هم بر میاد:«اوه استایلز... مطمئنا که دوست ندارم. چطوره تو صدات رو درحال ناله کردن اسمم و من هم گوش هام رو در حال گوش دادن بهشون از دست بدم؟ چرا دهنت رو نمیبندی قبل از اینکه خودم برای بستنش دست به کار بشم؟!»
از اون زمزمههایی که باعث میشه طرف فکر کنه میخواستی حرفی رو ازش مخفی کنی استفاده میکنم:«باید همون زیر خفت میکردم... بعدشم عموت رو آزاد میکردم تا فکر کنن کار اون بوده. یه نقشهی بی نقص!»
لویی سرعتش رو بیشتر میکنه و من یک بار دیگه به خاطر تربیت اون خجالتزده میشم. بهش یاد ندادن باید پا به پای همراهش راه بره؟
برای خودم هم سواله چرا انقدر سرحال و بامزه شدم؟ میتونه به خاطر دیدن اون صحنهی وحشتناک توی زیرزمین باشه؟ یا شاید هم دارم مرحلهی دیگه ای از افسردگی رو میگذرونم. در هر صورت اهمیتی نداره. فعلا میتونم شاهزاده رو آزار بدم و چی لذت بخش تر از این؟
پاهای اون خیلی کوتاهتر از منه پس با چند قدم بلند بهش میرسم و نفس کلافهای که به بلندترین شکل ممکن میکشه رو هم نادیده میگیرم:«قول میدی بعد از اینکه درمانگر رو خبر کردیم، برام همه چیز رو تعریف کنی؟»
همینه، اون احمق رو شکست دادم. البته اگر این قضیه که تنها بازندهی اینجا من هستم رو فاکتور بگیریم:«قول میدی تا اون موقع خفه شی استایلز؟» حرف آخر رو هم من میزنم و بعد از اون نه فقط من، بلکه هر دو خفه میشیم:«انگار حرف زدن باهاش از خدامه. فحش دادن به اعضای سلطنتی جرم محسوب میشه؟ در هر صورت، خیلی چندشی تاملینسون.»
بالاخره به درمانگر مد نظر جناب تاملینسون رسیدیم و مثل همیشه وحشیبازیش گل کرد و چیکار کرد؟ تهدید. تنها کاری که از اون کوچولو بر میاد تهدید کردنه. به اون قسمت از مغزم که بدن تیکه پاره شدهی اون مرد رو به تصویر میکشید هم بیتوجهی میکنم. شاهزاده انگشتش رو جلوی صورت درمانگر بلند میکنه:«خودت میدونی باید چیکار کنی و... لازمه تاکید کنم؟ باور کن یک نفر خبردار بشه روزگارت رو سیاه میکنم. من آدم مهربونیم ولی فقط تا وقتی که از دستوراتم سرپیچی نکنی. مفهومه؟»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...