*داستان از زبان هری:*
دو هفته از ورودم به فرانسه گذشته بود. دو هفته از جنگ، دو هفته از زمانی که دوستام رو از دست دادم و مردمم رو بدبخت کردم. دو هفته از وقتی اسیر دشمن شدم و توی قصر زندانی شدم.
توی هفتهی جدید، اتفاقات خاصی نیوفتاد. کمتر از ده روز از زمانی که پیشنهاد ازدواج نیکلاس مطرح شد میگذره و تو این مدت هم لویی هم لیام و هم وایولا سرشون حسابی شلوغ بوده. هر شب سر میز شام در مورد مسائل کشور و دنیا صحبت میکردن و بلا استثنا قضیهی خواستگاری پادشاه لهستانی هم مطرح بود.
لویی و لیام سعی میکردن در مورد این مرد تحقیق کنن و ملکه هم سرش با امور کشورش گرم بود. و من؟ من چیکار میتونستم بکنم جز اینکه فقط گوش بدم؟ در طول روز هم هیچ کاری نداشتم، پس به کتاب خوندن و گل کاری پناه آورده بودم.
از حق نگذریم، مدت زیادی رو با گل کاری گذروندم که توی سرگرم شدنم خیلی تاثیر داشت. روز ها توی باغ مینشستم و ساعت ها قلمه میزدم. باغبون ها هر چیزی که میخواستم فراهم میکردن و ازم اطاعت میکردن. میگفتن بهتره لباسم رو کثیف نکنم و کافیه بهشون بگم چی میخوام تا خودشون باقی کار رو انجام بدن، اما من دلم میخواست خودم گل بکارم. باعث میشد ذهنم آزاد بشه.
نصف دیگهی اوقاتم رو توی کتابخونه میگذروندم. از فضای اونجا خوشم میومد. هر روز یه کتاب رو تموم میکردم و بین قفسه ها قدم میزدم تا کتاب بعدی رو انتخاب کنم. کتاب دار گهگاهی اعصاب نداشت، اما باقی مواقع با حوصله کمکم میکرد کتاب مورد نظرم رو پیدا کنم.
توی چند روز گذشته تغییرات زیادی رخ داد. از صحبت های سر میز صبحانه و شام ملکه و مشاور هاش، متوجه شدم که افراد جدیدی رو به مقام وزیر رسوندن. فرماندهان و مسئولان قبلی فرانسه دونه دونه عوض شدن و افراد جدید و قابل اعتماد ملکه جایگزین شدن.
با توجه به گزارشاتی که سباستین سر میز به ملکه میده، این تعویض دربار به نوعی خیلی تاثیر مثبت داشته. ظاهراً وزرای حیله گری قبلا قصد داشتن من رو حتما اعدام کنن، حالا تعویض شدن و این افراد جدید همه گوش به فرمان ملکهان. باید اعتراف کنم شاهزاده لویی افراد مناسبی رو به قدرت رسونده. به نظر میاد اوضاع کشور داره بهتر میشه.
گرچه این چیزی نیست که من بهش اهمیت بدم. مسلما من ترجیح میدم تاملینسون ها لحظه ای آسایش نداشته باشن و کشورشون نابود بشه، ولی با این حال این فقط در مورد اونها نیست و مردم عادی هم توی کشور زندگی میکنن. من نمیتونم به خاطر تنفرم از ملکه و برادرش، از افراد بی گناه هم متنفر باشم. پس سعی میکنم توی لیست افراد سیاه زندگیم، مردم فرانسه رو وارد نکنم.
توی راهرو قدم میزنم و به سمت تالار سلطنتی میرم. خدمه که انگار تازه کار هستن، از کنارم بی توجه رد میشن و کاری بهم ندارن. بعضیاشون حتی گاهی چشم غره میرن که خب قابل تحمله.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...