Part 49

114 25 179
                                    

*داستان از دید وایولا:*

در سه ماه گذشته، امروز تنها روزی بود که وقتی بیدار شدم، خوشحال و سرحال بودم. تیلور کمکم کرد پیراهن قرمز رنگ و حریری مورد علاقه‌ام رو تنم کنم که فقط وقتی شاهدخت بودم می‌پوشیدمش. از وقتی ملکه شدم، لباس هام رسمی تر شدن. اما حالا اوضاع فرق کرده و با اینکه معمولا زنان باردار چند ماه اول به پوشیدن کرست ادامه میدن، اما من ملکه‌ام و تصمیم گرفتم از همین حالا کنار بگذارمش.

ساعت هفت صبحه و یک ساعت دیگه، باید به بدرقه‌ی نیکلاس، پسرخاله و دخترخاله‌هاش و خدمه و سرباز های لهستانی‌شون برم. قرار بود چند ساعت زودتر حرکت کنن و به کشور خودشون برگردن، اما به خاطر جشن انقلاب و شلوغی قصر و خیابان های کشور، برنامه هاشون جابه‌جا شد.

واقعا خوشحالم که دارن بالاخره میرن. امیدوارم دیگه هیچوقت نبینمشون، گرچه می‌دونم این ممکن نیست.

در های سالن غذا خوری رو باز می‌کنم و نایل رو می‌بینم که داره به خدمه دستور میده میز غذا رو کجا بذارن. تا جایی که می‌دونم، این میز رو دیروز به طبقه‌ی بالا و سالن جشن برده بودن تا نوشیدنی ها رو روی اون بچینن، و حالا برش گردوندن پایین.

نایل با دیدن من متعجب میشه و به سمتم میاد:«ملکه‌ی من! صبحتون بخیر. چقدر زود از خواب بیدار شدین، باقی اهالی قصر هنوز خوابن.» خندیدم:«البته که خوابن. بعد از جشن انقلاب معمولا تا ظهر و حتی موقع ناهار هیچکس به خودش زحمت بیدار شدن نمی‌ده. همه حسابی از خوشگذرونی های شب گذشته خسته‌اند. من انتظار داشتم تو هم به خودت چند ساعت استراحت بیشتر بدی.»

نایل خندید و اشاره کرد که خدمه میز رو سر جاش قرار بدن و بیرون برن:«من دیشب خیلی بیدار نموندم. از یه جایی به بعد خدمه هم مست کردن و دیگه کسی نبود که بخوام کارش رو مدیریت کنم.» و شروع می‌کنه به چیدن صندلی هایی که با بی‌نظمی گوشه‌ی سالن قرار داده شدن، دور میز.

یکی از صندلی ها رو برداشتم و پشت میز قرار دادم:«آره، این کاملا طبیعیه‌. هر سال همین اتفاق تکرار میشه. خدمه معمولا تا یکی دو ساعت پذیرایی می‌کنن و بعد از نیمه‌شب همه کار هاشون رو تعطیل می‌کنن تا خوش بگذرونن.»

نایل خندید:«واقعا رسم جالبی دارید.» یک صندلی دیگه رو هم بلند می‌کنم:«منظورت جشن انقلابه؟ ما فقط انقلاب زمستانی رو اینطوری جشن می‌گیریم. کسی به انقلاب تابستانی انقدر بها نمیده.»

نایل جلو میاد و صندلی رو از دست های من می‌گیره:«ملکه‌ی من، شما نباید کار کنین.»

چشم در حدقه می‌چرخونم:«من باردارم نایل، فلج که نیستم! درضمن، مگه بهت نگفتم من رو وایولا صدا بزن.»

نایل صندلی رو سر جاش گذاشت و عقب کشیدش تا من روش بنشینم:«اما درست نیست در حضور بقیه ملکه رو با اسم کوچکش صدا بزنم.»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now