*داستان از دید بنجامین:*
وقتی چشم هام رو باز میکنم، روی تخت و کنار چارلی خوابیدم.
برهنه.
با بُهت به چارلی نگاه میکنم که روی شکم خوابیده و بالشت رو بغل کرده و به آرومی نفس میکشه. ملحفه تا روی کمرش کشیده شده و من هم دقیقا کنارشم. اونقدر بهش نزدیکم که میتونم گرمای بدنش رو حس کنم.
من اولین بارم نیست که لخت و برهنه انقدر نزدیک پسری خوابیدم. انقدر این وضعیت برام پیش اومده که دیگه شمارش از دستم در رفته. اما این... این فرق داره. این بار وقتی یادم میاد چطور به اینجا رسیدم، گرما به گونه هام هجوم میاره و قلبم تند میتپه. صحنه های دیشب از جلوی چشمم میگذره و باعث میشه لحظهای نفسم بند بیاد.
من و چارلی، رقص، نوشیدنی، خنده های بلند، بوسه... یادم میاد که توی راهرو ها میدویدیم و بیپروا میخندیدیم. کسی کاری بهمون نداشت، هیچکس براش عجیب نبود، چون تقریبا همه دیشب همین وضعیت رو داشتن. اما بعد چارلی من رو به اتاق خودش کشوند که چندین برابر از اتاق آقای پین کوچک تره.
ما یک بطری نوشیدنی همراه خودمون داشتیم که نوبتی ازش سر میکشیدیم. درست یادم نمیاد در مورد چه چیز هایی صحبت میکردیم، اما صدای خنده هامون رو یادمه که بلند و بیوقفه و احتمالا راجب مسخره ترین موضوعات بود.
درست یادم نمیاد چطور کارمون به اینجا کشیده شد، اما هردومون خیلی مست بودیم. یادمه چارلی بهم گفت که به نظرش من خیلی زیبام، و بعد من رو بوسید. من هم متقابلاً بوسیدمش و توی بغلش نشستم و بوسهمون عمیق تر شد تا اینکه...
تا اینکه به اینجا رسید. من و چارلی شب گذشته با هم خوابیدیم، و من فکر میکنم که اشتباه خیلی بزرگی کردم. من نباید با چارلی میخوابیدم. من باید خودم و اوضاع رو کنترل میکردم... اما نکردم.
نگاهم رو به چشم های بستهی پسر و مژه های بلندش میدوزم که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده بود. دلم نمیخواد برم، دلم میخواد بدنش رو به آغوش بکشم، چون این چیزیه که من همیشه نیاز دارم. من بعد از رابطه به محبت نیاز دارم، اما هیچوقت این رو از هیچکس دریافت نکردم. برای همه، من فقط یک لکاتهام که میشه شب رو باهاش گذروند و بهش پول داد. همین و بس. هیچکس براش مهم نبود که بعدش کنارم بمونه و بغلم کنه.
اما چارلی دیشب بغلم کرد. ما در آغوش هم به خواب رفتیم و اون مدام زمزمه میکرد که به نظرش من فوقالعادهام. من این رو از زبان خیلی ها شنیدم، اما انگار منظور چارلی با بقیه فرق میکرد...
سرم رو تاب میدم تا افکارم رو دور بریزم. باید به یاد داشته باشم که برای چارلی هم من فقط یک تجربهی یک شبه بودم و بس. ما دیشب رو فراموش میکنیم و به زندگیمون ادامه میدیم و من... من دوباره اشتباه کردم. من میخواستم حرفهام رو کنار بذارم اما یک صبح دیگه رو توی تخت یکی دیگه با بدن برهنه بیدار شدم.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...