فلش بک به چند ساعت قبل،
*داستان از دید هری:*در اتاق به صدا در میاد و بعد از اجازهی من، بدن پوشیده از زره چارلی رو میبینم که وارد اتاق میشه. اگر میدونستم دعاهام در رابطه با داشتن کمی سرگرمی انقدر زود برآورده میشن، آرزوی دیگهای میکردم.
پسر مثل همیشه تعظیم جانانهای میکنه. از این کار متنفرم، انگار فکر میکنند به همین سادگی تحقیری که با زندانی کردنم گریبان من رو گرفته التیام میبخشند.
با اینحال خوردهای از پسر نمیگیرم، اون هم یکیه مثل من، یکی که به خاطر سکه و طلا به بند خدمت در اومده.
یکی از محدود دفعههاییه که لباس به تن دارم و به پیچیدن بدن عریانم میان ملحفهها اکتفا نکردم؛ پس بیهدف از جا بلند میشم و کتابی که حالا به نصفههاش رسیدهام رو روی میز میگذارم. به چشمهای پسر که تمام این مدت مثل مجسمه رو به روی من ایستاده خیره میشم.
چند ثانیه بعد بالاخره به حرف میاد:«ملکه شما رو احضار کردند.» روی صندلی سلطنتی اتاق مینشینم و پا روی پا میاندازم:«به ملکه بگو هری علاقهای به احضار شدن نداره، از نامرئی بودن لذت میبره.»
شونههای پسر خم میشه و کلافه اصرار میکنه:«برخلاف شما، این بندهی حقیر علاقهای به از دست دادن سر خودش نداره.»
پسر بیچاره رو به بازی میگیرم:«چرا سر تو باید اهمیتی برای من داشته باشه چارلی عزیز؟ اصلا میدونی؟ خودم میرم به ملکه میگم که از خدمتهای تو راضی نیستم، امروز درست و حسابی تعظیم نکردی و تازه شوخی هم میکنی؟ این حجم از گستاخی نابخشودنیه!»
رنگ پسر میپره و مقابل چشمهای من که به خاطر نگه داشتن خنده پر از اشک شدن، شروع به توجیه رفتار مثلا اشتباهش میکنه:«متاسفم سرورم، شما که باید بدونید من چقدر به این مقام احتیاج دارم! لطفا اینبار رو فراموش کنید... تکرار نمیشه!»
خندهام رو رها میکنم و به وضوح عرقهایی که از صورتش میچکه رو میبینم:«اوه چارلی ساده. آروم باش پسر. چند بار بهت گفتم تعظیم لازم نیست؟ هری صدام کن؟ راحت صحبت کن؟»
آهی از بین لبهاش خارج میشه و چشمهاش رو با کف دستهاش میپوشونه. هر دفعه کلافهاش میکنم و هر بار هم گول حرفهای من رو میخوره. پسرک ساده:«باید دست از آزار من برداری هری.»
بشکنی میزنم و با ذوق دستهام رو به هم میکوبم:«آفرین! این شد پسر خوب. میبینی چقدر خوب اسمم رو تلفظ میکنی؟»
سه روزی میشه که به لویی بر نخوردم و سر میز صبحانه یا شام هم اهمیتی به پسر ندادم. انگار اون هم علاقهای به معاشرت نداره که باید نکتهی مثبتی به حساب بیاد اما...
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...