Part 19

121 36 75
                                    

*داستان از دید هری:*

دیشب مثل صبح اتفاق هیجان انگیزی نیوفتاد و خوشبختانه آنیلا تصمیم نگرفت ماجرای جدید درست کنه. سر جاش نشسته بود و همه چیز ساده تموم شد. قرار داد خونده شد و بعد از امضا،‌نیکلاس خم شد و بوسه‌ای روی دست وایولا گذاشت.

نسبت به اون پسر بی احساسم. نه تنفری وجود داره نه می‌تونم صد در صد تاییدش کنم.‌ هیچکس چهره‌ی واقعی خودش رو توی یک روز نشون نمیده، حداقل این ویژگی درباره‌ی افراد سلطنتی صدق می‌کنه. اما تا الان که راضی کننده بوده.

در اتاق رو باز می‌کنم و چهره‌ی شاد چارلی که ذره‌ای تلاش برای جدی بودن نمی‌کنه جلوی چشم هام سبز میشه:«صبح بخیر پادشاه... هری صداتون کنم یا پادشاه؟»

لبخندی به پسر پر انرژی می‌زنم و خوشحالم که زندگی اون رو از پا در نیاورده:«هری کافیه چارلی، صد بار! اینجا پادشاه کسی نیستم.»

لب‌های پسر بیشر کش میان:«عالیه پاد... هری.» لکنتش باعث استرس میشه و در نهایت خنده به همراه میاره:«همیشه دوست داشتم با یکی از اعضای قصر دوست بشم. این شغل باعث میشه نتونی زمانی رو صرف زندگی خودت کنی و همیشه تنهایی و منم... راستش سخت با سرباز های دیگه کنار میام.»

هیچوقت به سختی شغل اون و اینکه چقدر تنهاست فکر نکرده بودم:«من هم زیاد با سرباز‌ها کنار نمیام و ازشون خوشم نمیاد، البته غیر از تو چارلی، تو پسر خوبی به نظر میای. البته دلیل من اینه که زیاد اهل ارتباط نیستم و دوست ندارم کسی تو کار های شخصیم دخالت کنه و سرباز‌ها... خب اونا همه جا هستن. دلیل تو چیه؟»

چارلی شونه‌ای بالا می‌اندازه و بین صحبت‌هاش فقط برای نفس گرفتن مکث می‌کنه:«خب اون‌ها با من فرق دارن. فکر و ذکرشون دختر‌هاست و توی هر فرصتی که گیر میارن درمورد رابطه داشتن حرف می‌زنن... نه که بگم علاقه داشتن به دختر چیز بد یا نفرت انگیزیه، اما گاهی دلم به حال دختر‌هایی که قراره توسط اون‌ها دوست داشته بشن می‌سوزه. حرف زدنشون درمورد زن ها نفرت انگیزه.»

چارلی آدم درستی برا اطلاعات گرفتنه، باید بدونم توی این قصر چه اتفاقاتی رخ میده:«پس همه‌شون همینطورین؟ گستاخ و بی شرم؟»

کمی توی فکر فرو می‌ره و جواب میده:«نمیشه انسان‌ها رو توی گروه مشخصی قرار داد، مگه نه؟ تعداد زیادی از سرباز‌ها و محافظ ها رو افراد درستی تشکیل داده‌اند اما غیر از اون افراد، از وجود بقیه شرمگینم.»

سوالم رو کوتاه و رک می‌پرسم:«می‌تونم بهت اعتماد کنم؟ سوالی که می‌خوام بپرسم رو با صداقت جواب میدی؟» پسر بدون مکث سر تکون میده، اما حالا اعتماد به نفسی که توی چشم‌هاش موج می‌زد از بین رفته:«اون‌ها در مورد ملکه چه فکری می‌کنن؟»

مکث پسر از بار‌های قبل طولانی‌تر میشه و جوابش هم همینطور:«به نظرم ملکه راه طولانی‌ای برای جلب کردن اعتماد مردم در پیش داره. از دنیای وزرا و تفکر اون‌ها اطلاعی ندارم اما مردم عادی، خب ترسیده‌ان. یک ملکه در صورتی که برادری هم سن خودش داره؟ اون‌هایی که معتقدند دختر‌ها لایق قدرت نیستند یا دارای اون نیستن تلاش می‌کنند تا ملکه رو از تخت پایین بکشن و بقیه هم...»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now