Part 57

96 26 18
                                    

*داستان از دید هری:*

سه روزی میشه که از اتاقم بیرون نرفتم. به کسی اجازه‌ی داخل شدن ندادم، حتی نایل که قصد داشت به بهانه‌ی غذا آوردن، پیشم بیاد.

اما انگار این قرنطینه قرار نیست طولانی‌تر بشه چون صدای داد و بی‌داد چارلی از بیرون در رو می‌شنوم و بهش اجازه‌ی‌ وارد شدن میدم. بدون مکث سر من هم داد می‌زنه:«اصلا معلومه چه بلایی سرت اومده هری؟! احمق با زندانی کردن خودت همه رو نگران کردی!» گونه‌هاش کمی قرمز شدن و به‌خاطر بی‌ احترامی‌ای که بهم‌ کرده بود، زیر لب معذرت خواهی می‌کنه.

با اینکه قصد نداشتم با کسی حرف بزنم‌ خلاصه مشکلم‌ رو توضیح دادم:«نمی‌تونم با لویی رو به رو بشم.» چارلی بدون ذره‌ای مهربونی شروع به حرف زدن می‌کنه:«لویی یک‌جوری ناراحته انگار وابسته‌ی پسری شده که دشمن خودش و کشورش حساب میشه و الان توی قصرش زندانیه، چند روز پیش فهمیده که همه‌ی‌ مردمی که به فکر سلامتی و رفاهشونه ازش متنفرن.»

بدون توقف ادامه میده:«جالب نیست؟ هری، لویی یک‌جوری ناراحت بود انگار عموی خودش توی غذای خواهرش سم ریخته. شوهر خواهرش که پادشاه فرانسه هم حساب میشه چیزی از حیوون کمتر نداره و خواهر عزیزی که لویی حاضره براش هرکاری کنه رو شکنجه می‌کنه اما لویی نمی‌تونه کاری انجام بده‌‌‌. لویی جوری ناراحته که انگار خواهرش توی سن کم از مردی بارداره که معلوم نیست بعد از به‌دنیا اومدن بچه قراره چه بلایی سرش بیاره.»

مدت کوتاهی صبر می‌کنه و بعد با تعجبی ساختگی جواب حرف‌های خودش رو میده:«صبر کن ببینم، همه‌ی‌ این اتفاقای کوفتی واقعا برای لویی افتاده!» همه‌ی حقایق توی صورتم کوبیده میشه:«اما چیکار می‌کنه؟ داره به زندگیش ادامه میده و از زیر مسئولیت‌هاش شونه خالی نمی‌کنه.»

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چارلی اونی باشه که سرزنشم کنه:«اصلا یادت میاد یه کشور لعنتی هست که تو پادشاهشی؟ باشه می‌دونم سختی کشیدی، چیز‌هایی تجربه کردی که حتی تصورش هم سخته اما زنده‌ای، مگه نه؟ پس خودت رو جمع و جور کن و زندگی کن. لجبازی کردن با خودت و بقیه باعث نمیشه شاه نباشی. خیال کردی گریه‌های شبانه‌ات رو نمی‌شنوم؟ گریه کردن باعث نمیشه به زندگی قبلیت برگردی.»

میاد پیشم میشینه و دست‌هام رو می‌گیره:«هری اگه لویی رو دوست نداری یا به هر دلیلی نمی‌خوای باهاش باشی، پس از همین الان ازش جدا شو. دیگه وقتشه بشینی فکر کنی ببینی کجای کاری و باید چه کار‌هایی انجام بدی.»

با صدایی لرزون سوالی که مدت‌ها ذهنم‌ رو مشغول کرده می‌پرسم:«اما اگه تلاش کنم و موفق نشم چی چارلی؟ اگه به لویی نزدیک شم و زندگی اون رو هم خراب کنم؟ اگه پادشاهی بشم که کشورش رو نابود می‌کنه چی؟»

چارلی با صبوری جواب میده:«اما اگه چیزی رو خراب نکنی چی؟ نمی‌تونی از ترس اینکه خراب کنی، زندگی نکنی هری. برای درست انجام دادن کارها نیاز به قلب و عقل داریم، درسته؟ تو یه قلب مهربون و پر از عشق داری. همدردی می‌کنی و می‌بخشی. پس کلی جلویی! فقط باید بشینی افکارت رو جمع و جور کنی و آموزش کافی ببینی. همین‌. پادشاه شدن اونقدرا هم نباید کار وحشتناکی باشه هری.»

Reign [L.S] [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora