Part 46

140 26 198
                                    

*داستان از دید لیام:*

تا وقتی که گوشه‌ای در انبار شراب روی زمین افتاده بودم و می‌نوشیدم، همه چیز خوب بود. خب، خوب که نه... قابل تحمل بود. نمی‌دونم چند بار اشک هام رو پاک کردم و دوباره سرازیر شدن، حسابش از دستم در رفته. نمی‌دونم چند تا شیشه‌ی نوشیدنی رو اشتباهی انداختم و شکستم، یا شاید هم از قصد پرتابشون کردم سمت دیوار.

اما وقتی از جام بلند میشم تا با بطری نصفه‌ای که در دستمه، از انبار خارج بشم، سر جام تلو تلو می‌خورم و اتاق دور سرم می‌چرخه. بعد از چند لحظه می‌تونم تعادلم رو حفظ کنم، اما همه چیز خیلی بیشتر از حد معمول برام زمان می‌بره.

من این قصر رو مثل کف دستم بلدم، اما چندین دقیقه رو صرف پیدا کردن در انبار می‌کنم تا از همون راهی که اومدم، برگردم.

امیدوارم هیچکس من رو در این وضعیت نبینه، گرچه اگر ببینه هم مطمئن نیستم اهمیت بدم.

راهرو ها طولانی تر از حد معمول به نظر میان و خدمه‌ای که از کنارم می‌گذرن و برام تعظیم می‌کنن، در‌ نگاهم چیزی به جز پیکر های تار و متحرک نیستن.

وقتی وارد باغ میشم و هوای سرد به سرم می‌خوره، حاضرم قسم بخورم که ذهنم باز میشه. خوشبختانه دیگه موقع حرکت تلو تلو نمی‌خورم، اما هنوز هم می‌تونم حس کنم سرم هر لحظه ممکنه از شدت سنگینی از گردنم جدا بشه و بیوفته روی زمین.

انقدر گریه کردم که سردرد گرفتم،‌ می‌دونم فردا قراره سردرد خیلی خیلی شدید تری بگیرم، اما در حال حاضر هیچ کدوم این ها برام مهم نیست.

به سمت نزدیک ترین حوض میرم که سربازی بهش تکیه داده. نگاهم رو روی زمین نگه می‌دارم و روی قدم هام تمرکز می‌کنم تا تلو‌تلو نخورم یا روی زمین نیوفتم. دکمه های یقه‌ام رو باز می‌کنم و از حس خنکی هوای سردی که راهش رو به سمت پوست داغ و عرق کرده‌ی گردنم پیدا می‌کنه، لبخند می‌زنم.

وقتی به حوض می‌رسم، بطری‌ام رو روی لبه‌ی سنگی‌اش می‌ذارم و سرم رو یک‌باره داخل آب سرد فرو می‌برم.

می‌شمارم، ده ثانیه، دوازده ثانیه، پونزده ثانیه... سرمای آب سرم رو از افکارم خالی می‌کنه و برای لحظه‌ای حتی یادم نمیاد چرا مست کردم و مثل پسربچه‌ی ضعیفی که قبلاً بودم و شاید حالا هم هستم، توی خودم جمع شدم و در تاریکی گریه کردم. می‌تونم عضلات گردنم و شونه‌ام رو حس کنم که منقبض می‌شدن، اما تنش داشت به آرومی از بدنم خارج می‌شد. وقتی به بیست ثانیه می‌رسم و نفس کم میارم، سرم رو از آب بیرون می‌کشم.

می‌تونم حس کنم که حداقل نیمی از مستی‌ام با همین حرکت محو شد. انگار که الکل توی بدنم رو با آب شسته باشم، اما هنوز هم اون احساس سنگینی و در عین حال رهایی رو داشتم. انگار دیگه برام مهم نبود که گریه نکنم، دیگه اونقدری قدرتمند نبودم تا بغضم رو نگه دارم، پس فقط ریختمش بیرون. هر چیزی که تا حالا روی دلم سنگینی می‌کرد رو با اشک هام ریختم بیرون و سبک و سبک تر شدم و با این حال، انگار هنوز قلب پاره‌ام موفق نشده بود خودش رو درمان کنه.

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now