*فلش بک به دو هفته قبل، ایتالیا:*
*داستان از دید زین:*
همونطور که با پام رو زمین ضرب گرفته بودم، منتظر دستیارم ایستادم تا اطلاعات رو برام بیاره. یه سری کاغذ که جمع بندی کل گزارشات یک هفتهی تمام جاسوس هام تو سرتاسر کشور و حتی کشورهای دیگه بود، به علاوهی نامه هایی که باید به دست پادشاه آینده، یعنی هانتر استایلز میرسید.
توی راهروی قصر و نزدیک اتاقم ایستاده بودم و خدمتکار ها رو تماشا میکردم که در رفت و آمد بودن. حداکثر تا سه روز آینده پادشاه جدید بدون تشریفات و معطلی تاج گذاری میکنه... تاریخ دقیقش معلوم نیست چون هانتر هنوز دستوری صادر نکرده، اما از اونجایی که اون وارث دومه، دیر یا زود رو تخت سلطنتی میشینه و اون موقع معلوم نیست چه بلایی قراره سر ایتالیا و البته هری بیاد.
افکارم با شنیدن صدای زنانه و آشنایی متوقف شدن:«سرورم، براتون دسر آوردم!»
سرم رو چرخوندم و دستیارم، سلینا رو دیدم که با یه دست یه سینی گرد جلوم نگه داشته بود. توی سینی یه کیک گرد بزرگ دیده میشد که با خامه و شکلات تزیین شده بود.
سلینا با چشمای آبیش و پوزخند روی لب هاش بهم خیره شده بود. یه ابروم رو بالا دادم:«کیک؟»
چند بار پشت هم پلک زد و با حالت مظلومی لب پایینش رو جلو آورد:«مگه همین رو سفارش نداده بودین؟»
متوجه شدم چند تا از نگهبان ها زیر چشمی به ما خیره بودن و به حرفامون گوش میدادن. سرتاپای سلینا رو برانداز کردم که همون لباس یک شکل ندیمه های قصر رو پوشیده بود. با این تفاوت که یه پیشبند آبی دور کمرش داشت که نشون میداد توی آشپزخونه کار میکنه.
شونه بالا انداختم:«من شکلات نخواستم، اما مطمئنم میتونی برام جداشون کنی، نه؟»
خندهی ریزی کرد و تند تند پلک زد:«من هر کاری که از دستم بر بیاد رو برای راضی نگه داشتن سرورم میکنم!»
پوزخند زدم. حرکاتش انقدر طبیعی بود که اگه نمیدونستم، فکر میکردم داره واقعا برام عشوه میاد.
در اتاقم رو باز کردم و اشاره کردم که داخل بره. قبل از اینکه در رو ببندم، شنیدم نگهبانا دارن در مورد رابطهی نامشروع بین من و اون دختر پچ پچ میکنن.
با پوزخند در عایق صدا رو بستم و بعد، من و سلینا توی اتاق تنها شدیم. اتاقم بیشتر شبیه اتاق کار بود تا اتاق خواب. یه چیزی مثل زرادخانه. رو در و دیوار خنجر و شمشیر تزیینی آویزون کرده بودم و هرکس میدید فکر میکرد اونا برای قشنگین، غافل از اینکه هر کدوم از اون تیغه ها تا حالا با خون چندین تن آدم سیراب شدن!
علاوه بر اون، تختم تک نفره و همیشه نامرتب بود چون هیچوقت نمیذاشتم خدمتکاری وارد اتاقم بشه. بیشتر فضای اتاقم رو یه عالمه کاغذ و سلاح و کتاب و خرت و پرت پر کرده بودن. طوری که مجبور بودم برای سازماندهی برگه های آمار، اونا رو با گیره به یه بند تو اتاقم آویزون کنم.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...