*داستان از دید نایل:*
یک روانی بیعقل داره به در اتاقم میکوبه و من با وجود اینکه بالشت رو روی گوشم فشار میدم تا صدا مزاحم خوابم نشه، در هر صورت مجبور میشم از جام بلند بشم و به سمت در برم.
همونطور که کورکورانه راهم رو به سمت در پیدا میکنم و مدام به وسایل مختلف جلوی پام برخورد میکنم، با صدایی که به خاطر خوابآلودگی گرفته، داد میزنم:«به خدا قسم اگر دلیل خوبی برای بیدار کردنم ساعت دو صبح نداشته باشی، زنده زنده کبابت میکنم و میدم توی جشن شکرگزاری به جای بوقلمون بخورنت بوزینهی نفهم...»
وقتی در رو باز میکنم، با دیدن زین ساکت میشم و از بین چشم هایی که به زور باز میشن نگاهش میکنم. خمیازهای میکشم و میگم:«زین چی باعث شده به خودت اجازه بدی این موقع شب من رو از خواب نازم بیدار کنی؟! به خدا اگر دلیل خوبی نداشته باشی...» زین حرفم رو قطع میکنه:«هری شاهزاده رو بوسیده!» لحنش ناباور و عصبانیه.
چند لحظه با گیجی نگاهش میکنم و بعد که متوجه حرفش میشم، یاد امشب و حرف هایی که شاهزاده سر میز شام به بقیه گفت میافتم. بعدش هم که دستور داد برای هری غذا آماده کنم تا به اتاقش ببره. خدا میدونه بعدش چه اتفاقاتی افتاده.
آهی میکشم:«خب... اه، این دلیل خوبیه. بیا داخل.» و کنار میرم تا زین وارد اتاق بشه.
درسته که این خیلی موضوع مهمیه، اما من واقعا خوابم میومد. در رو میبندم و غر میزنم:«مگه روز رو ازت گرفتن مرد؟ میدونی ساعت چنده؟!»
زین از شعلهی شمع کوچیکی که شب ها روشن نگه میدارم تا اگر برای انجام کاری بیدار شدم حداقل یک روشنایی محدود داشته باشم، استفاده میکنه تا شمع داخل فانوسم رو روشن کنه:«مگه بهت نگفتم موقع خواب شمع روشن نکن؟ دودش میتونه برات مشکل تنفسی ایجاد کنه.»
آهی میکشم و صندلی رو از پشت میز کارم میکشم بیرون:«بگیر بشین اینجا.» و خودم سمت تخت میرم و دراز میکشم. زین اتاق رو روشن تر میکنه و روی صندلی مینشینه:«خب؟ تو میدونی معنی این مزخرفات چیه؟!»
خمیازه میکشم:«کدوم مزخرفات؟ اینکه هری اسیر فرانسوی هاست و با این حال از یک مهمون بهتر ازش پذیرایی میکنن؟ اینکه مردم فرانسه از شاهزادهی کشورشون نفرت دارن، اما با این وجود ما نمیتونیم از این موضوع به نفع خودمون استفاده کنیم چون هری بهمون دستور داده به شاهزاده آسیبی نرسونیم؟ اینکه تو با لیام میخوابی و از بدن و اعتماد پسر بیچاره استفاده میکنی تا اهدافمون رو پیش ببری؟ اینکه شاهزاده، هری رو بوسیده و میخواد بخشیده بشه و یه رابطهی واقعی داشته باشن؟ اینکه ملکه بالاخره باردار شده و تو، آقای زین مالیک، برنامههامون رو به خاطر وضعیتی که در ایتالیا پیش اومده عقب انداختی؟!»
ESTÁS LEYENDO
Reign [L.S] [Z.M]
Ficción históricaاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...