ووت و کامنت را عضو جدایی ناپذیر از فرایند پارت خواندن قرار دهید.
----------------*داستان از زبان هری:*
سر میز صبحانه نشستهام و به صحبت های بقیه در مورد آماده سازی قصر برای ورود نیکلاس گوش میدم. بیست روز از مطرح شدن پیشنهاد ازدواج شاهزاده میگذره و روزی دو بار سر وعده های غذایی، ملکه و محافظ شخصیش، زین رو میبینم. خبری از نایل نیست و تو این مدت حتی یک بار هم نتونستم با زین صحبت کنم. فقط مثل افراد غریبه با هم ارتباط چشمی برقرار میکردیم و بعد اون روش رو از من برمیگردوند.
بخشی از وجودم فکر میکنه اون از من متنفره و به همین خاطر ازم دوری میکنه. اما سعی میکنم به همون بخشی اعتماد کنم که میگه زین به خاطر شکاک نشدن بقیه، بیشتر از چند ثانیه نگاهش رو روم نگه نمیداره. و منم باید همین کار رو بکنم، اما سخته چون خیلی دلم میخواد زین رو تنها گیر بیارم و باهاش صحبت کنم.
امروز قصر توی جنب و جوشه. بر حسب آخرین اطلاعاتم، گارد مرزی خبر از ورود نیکلاس و سپاهش به فرانسه آورده و امروز قراره نیکلاس به قصر برسه. به همین خاطر خدمه در حال آماده سازی ورود خواستگار ملکه به قصر هستن. هر طرف که میرم، ندیمه ها در حال نظافت و یا حمل کردن ظرف و سینی های کیک و شیرینی هستن. طبق گفتهی ملکه، همه چیز باید عالی باشه.
میشنوم که لیام برای بار هزارم غر میزنه:«من ناسلامتی مشاور ملکه ام! چرا من باید کار های قصر رو مدیریت کنم؟ ما واقعا نیاز به سر خدمتکار داریم، اینجوری نمیشه!»
وایولا که ظاهرا امروز سرحال بود، گفت:«خب من که بهت گفتم یه سرپیشخدمت برای قصر انتخاب کن لیام.»
ــ آره گفتی، اما کسی نیست!! هیچکس رو نمیشناسم که انقدر مسئولیت پذیر باشه. درضمن خود خدمتکار ها هم دلشون نمیخواد یه همچین ترفیعی بگیرن، واقعا کار سختیه.
وایولا سر تکون داد و زین برای اولین بار در طول تمام وعده های غذایی که همیشه گوشهی دیوار میایستاد، جلو اومد و با صاف کردن صداش، درخواست اجازه برای صحبت کرد. وایولا ابرو بالا انداخت و همه از اینکه زین بالاخره حرکتی کرده بود متعجب بودیم. ظاهراً بقیه هم متوجه کم حرف بودن زین شده بودن.
ملکه اجازهی صحبت داد و زین گفت:«سرورم، من صحبت های شما رو شنیدم...» اشارهی کوتاهی به لیام کرد و ادامه داد:«خواستم بگم من یه برادر دارم که همراه من اینجا به عنوان خدمتکار کار میکنه. اون خوشحال میشه که بهش این مسئولیت بزرگ رو واگذار کنید. برادرم مسئولیت پذیره و از پس سختی های کار برمیاد. درضمن اون دوست داره مدام پیش من باشه و حدس میزنم به واسطهی این شغل بیشتر هم رو ببینیم...»
تپش قلبم شدت گرفت... اون داره در مورد نایل صحبت میکنه! مطمئنم!!
وایولا که به طور واضحی از پر چونگی زین متعجب بود، سرش رو تکون داد و به لیام اشاره کرد:«برادرت رو به لیام معرفی کن زین، اون برای این موارد تصمیم میگیره.»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...