Part 41

152 30 137
                                    

*داستان از دید هری:*

بید مجنون در کنار باغچه‌ی کل های لیلی وایولا قرار داشت. بلند و همیشه سرسبز بود و تنه‌اش طوری خم شده بود که رشته های سبز رنگ بلندش روی آب‌فشان های اطراف باغچه سایه می‌انداختند و برگ هاش در آب شناور می‌شدند. همیشه از این درخت ها خوشم میومد، چون یکی عین همین درخت کنار شیرینی فروشی کوچکی در ایتالیا قرار داشت. جایی که من مردی عاشقشم رو ملاقات کردم. یا... شاید هم مردی که عاشقش بودم. دیگه نمی‌دونم می‌تونم هنوز بگم عاشقشم یا نه. اینکه عاشق کسی باشی که می‌دونی هرگز به دستش نخواهی آورد، واقعا دردناک و احمقانه‌ست. دیگه نمی‌دونم اسم احساسم رو چی بذارم.

هنوز هم وقتی به جوزف فکر می‌کنم، قلبم همزمان از عشق و غم پر میشه. چقدر دلم برای مرد شکلاتیم تنگ شده...

نایل زیر درخت بید ایستاده و وقتی اونقدری نزدیک میشم که صدام رو به گوشش برسونم، بدون اینکه حرفی بزنه می‌چرخه و از من دور میشه. اخم می‌کنم و دنبالش میرم. من رو با خودش به سمت دریاچه‌ی بزرگی که در محوطه‌ی کنار قصر قرار داره می‌کشونه. از دری عبور می‌کنیم که مخصوص ورود و خروج خدمه‌ست و نایل بی صدا شنلی به دستم میده تا چهره‌ام رو از نگهبان ها مخفی کنم. از اونجایی که نایل سرخدمتکار قصره، کسی کاری به کارش نداره. اون سبدی خالی به دستم میده و خودش هم سطلی میگیره و با هم وارد دژ سنگی دور قصر میشیم که برای محافظت، به دور باغ و قصری که در مرکزش قرار داره کشیده شده. فضای زیادی بین دیوار های دژ وجود نداره و موقع عبورمون از در بین دیوار های سنگی، صدای قدم زدن نگهبان ها رو در بالای سرمون می‌شنوم که روی سکو ها دیدبانی می‌کنند. اینکه نایل چقدر راحت می‌تونه رفت و آمد کنه و احتمالا زین هم به همین نسبت اینجا آزادی عمل داره، به نوعی ترسناکه. اونها می‌تونن هر جاسوس و آدمکشی رو قاچاقی وارد قصر کنن و کسی هم ازش خبردار نمیشه!

اینکه امنیت ملکه و خاندان سلطنتی در قصری که به این شکل محافظت شده چقدر کم و متزلزله، واقعا نگران کننده‌ست. تعجبی نداره که ادوارد چقدر راحت کشته شد.

ادوارد... برادر عزیزم... چقدر دلم براش تنگ شده. برای شیطنت هاش، صدای خنده هاش، مهربونی و اعتماد و عشقی که نسبت به من داشت. چقدر دلم می‌خواد فقط یک بار دیگه ببینمش و در آغوشش گریه کنم و حضورش رو حس کنم. فقط یک بار دیگه باهاش صحبت کنم و صداش رو بشنوم. فقط یک بار دیگه از دستم عصبانی بشه، توبیخم کنه، بهم بگه نباید به بازار مرکزی برم، نباید شرابش رو بنوشم، نباید همراه نایل سالن سلطنتی رو با آب و صابون خیس و لیز کنم و به سر خوردن و افتادن وزرا و اشراف بخندم.

دلم می‌خواد فقط یک بار دیگه چشم هاش رو ببینم و به این فکر نکنم که چشم های خودم توی آیینه چقدر شبیه مال اونه... دلم می‌خواد بتونم قادر باشم به خودم نگاه کنم و یاد بدن خون آلودش و صورتی که دیگه هرگز ندیدم، نیوفتم.

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now