Part 13

141 41 57
                                    

*داستان از دید لویی:*

من همیشه میگم که حاضرم برای خواهرم هر کاری کنم، پس سر و کله زدن با اون پسره‌ی احمق خیلی هم کاری نداره... و این دلیلیه که الان جلوی در اتاقش ایستادم و منتظرم تا در باز بشه و بتونم برم داخل.

وقتی وارد اتاق میشم انتظار یک دعوای دیگه رو دارم اما خوشبختانه مثل یه بچه توی خودش جمع شده و خوابه.

از طرفی واقعا خوشحالم که خوابیده و لازم نیست نیش و کنایه هاش رو تحمل کنم و از طرفی ترجیح می‌دادم وقتی وارد میشم درحال عوض کردن لباسش باشه. درسته که از اون پسر خوشم نمیاد اما خب کی از دید زدن بدن عریان بقیه بدش میاد؟

تازه اگه اون شخص یک شاهزاده زیبا باشه که چه بهتر! صد البته که اخلاق مهم تره، چیزی که این شاهزاده‌ی وحشی نداره.

توی جام نیم خیز میشم تا از اتاق برم بیرون اما بعد مکث میکنم و همون طوری متوقف میشم. اگه توی خواب بلایی سرش بیاد و کسی نفهمه چی؟ یا اگه بیدار بشه و بلایی سر خودش بیاره؟ اونجوری وایولا من رو هم میکشه پس فعلا باید همینجا بمونم.

ولی آخه چیکار کنم؟ از اخرین باری که زمان خالی داشتم خیلی وقت می‌گذره و عجیبه ولی یادم نمیاد توی اوقاتی که مختص خودمه، باید چیکار کنم.

روی میز کوچیکی که کنار تخته کتاب قطوری میبینم و این دقیقا کاریه که قراره برای ادامه‌ی امروز انجام بدم. کتاب خوندن واقعا کار مورد علاقه‌ی من نیست اما وقتی گزینه‌ی دیگه ای نباشه حتی کتاب خوندن هم جذاب به نظر میاد.

تا جایی که می‌تونم با سر و صدا کتاب رو بر می‌دارم و حدس می‌زنم یک کتاب عاشقانه باشه. تعجبی نداره، به هری نمی‌خوره کتاب تاریخی یا فلسفه بخونه.

خوندن صفحه های اول واقعا سخته اما هرچی جلوتر میرم، بیشتر در جادوی کلمات غرق میشم. داستانی درباره‌ی عشقی غیرممکن. دشمنی‌ای که تبدیل به بوسه‌ و نوازش هایی پر احساس میشه و سیاست هایی که مانع یه پایان خوش هستن. مثلث های عشقی و انتخاب های سخت... همه‌ی اینها وادارم میکنن ساعت ها اونجا بنشینم و کتاب بخونم.

با صدای هری سرم رو با شدت بالا میارم و واقعا خوشحالم که چیزی بالای سرم نیست. هری شوکه و با چشمای گرد بهم خیره شده. داد میزنه:«تو اینجا چه غلطی می‌کنی؟»

توجهی بهش نمی‌کنم و به کتاب خوندن ادامه میدم. جدا فکر می‌کنه اون مهم تر از اینه که بفهمم ندیمه‌ی عاشق، شاهزاده رو می‌بوسه یا نه؟

کاشکی میشد فقط ده دقیقه دهنش رو ببنده:«بهت گفتم اینجا چیکار می‌کنی؟ در ضمن چرا داری کتاب من رو می‌خونی؟ اینجوری باعث میشی فراموش کنم چه صفحه ای بودم!»

دوباره سرم رو بالا میارم و جوابش رو میدم:«ملکه‌ی عزیز و مشاور عزیز تر از خودش بهم دستور دادن بیام ببینم زنده‌ای یا نه. وقتی اومدم هم جنابعالی رو خواب پیدا کردم و گفتم نکنه یه وقت دیوونه شی و یه بلایی سر خودت بیاری. اونجوری وایولا دیوونه میشد و یه بلایی سر من می‌آورد و دوست ندارم به خاطر تو حتی یه خراش بردارم. پس کتاب خوندن بهترین گزینه بود. حالا هم جای حساسیه میشه خفه شی و بذاری تمومش کنم؟»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now