Part 43

91 20 107
                                    

*داستان از دید هری:*

ــ مردک گراز فکر کرده کیه که به من میگه وقت عروسش رو نگیرم؟! باورت میشه بهم گفت باید امشب از خواهرم فاصله بگیرم تا اون کنار همسرش باشه؟!

با کلافگی از پر چونگی لویی، قدم های بلند تر برداشتم تا اون هم سرعتش رو زیاد کنه:«آره لویی باورم میشه.»

لویی خودش رو به من رسوند اما همچنان متوجه نبود که پیش شخص درستی واسه غر زدن نیومده:«من و لیام و وایولا هر سال شب انقلاب زمستونی، توی بالکن بلند ترین برج قصر می‌خوابیدیم و حالا چون آقا می‌خوان با خواهر من خلوت کنن، ما باید سنت های قدیمی رو کنار بذاریم؟ چه غلطا!!!»

همین که اون سه نفر شب سرد انقلاب زمستونی رو برای خوابیدن در هوای باز انتخاب می‌کنند، خودش نشان دهنده‌ی کم عقلی بیش از اندازه‌ی اونهاست. می‌پرسم:«متوجهی که این مسائل به من مربوط نیست؟ چرا داری پیش من گله گذاری می‌کنی؟»

چشم های لویی از عصبانیت گشاد و لب هاش جمع شده بودن، ظاهراً اصلا حرف من رو نشنید:«اون مرد چی داره که خواهرم جذبش شده؟ نگاهش حتی باعث میشه من مور مورم بشه، چه برسه به وایولا که یک دختره.»

یادآوری می‌کنم:«خواهرت به خاطر جذاب بودن نیکلاس باهاش ازدواج نکرد. یادت که نرفته این یک ازدواج سیاسی بوده.»

ــ نه یادم نرفته ولی اون مرد حتی ذره‌ای جذاب نیست!! خب زاویه‌ی فک رو یک اسب هم می‌تونه داشته باشه!!! به خدا قسم اگر وایولا با یک اسب ازدواج می‌کرد بیشتر راضی بودم!

چشم توی حدقه می‌چرخونم:«حیف که تو نمی‌تونی واسه زندگی عشقی خواهرت تعیین تکلیف کنی!»

لویی ظاهراً اصلا متوجه‌ی حرف هام نبود و به جای اینکه مثل همیشه با طعنه جوابم رو بده، همچنان غر می‌زد:«چرا وایولا نمی‌ذاره بکشمش؟ من و لیام با کمال میل حاضریم سرش رو گوش تا گوش ببریم و بگیم خیلی تصادفا خر بهش لگد زد و افتاد توی حوض!»

ابرو بالا انداختم:«عالیه لویی، مو لا درز این داستان نمیره.»

ــ معلومه که نمیره!! مطمئنم همه باور می‌کنن!!

از جدیتش خنده‌ام می‌گیره و اون بهم چشم غره میره. خنده‌ام رو جمع می‌کنم و میگم:«حداقل سعی کن جلوی ملکه انقدر پشت سر همسرش بد نگی. هر چی نباشه، شوهرشه.»

ــ غلط کرده که شوهرشه! هر چی دلم بخواد جلوی خواهرم بارش می‌کنم. نه که وایولا هم خیلی دوستش داره! من که می‌دونم وایولا هم از اون گراز قهوه‌ای خوشش نمیاد. فقط الکی نقش بازی می‌کنه!

در واقع نمی‌تونستم مخالفت کنم، پس گفتم:«سر میز صبحانه منتظرمونن لویی، نمی‌خوای سریع تر راه بیای؟ پاهای کوتاهت مشکلی ایجاد می‌کنن؟»

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now