*داستان از دید لویی:*با سرعت خودم رو به تالار اصلی رسوندم و مسیح رو شکر کردم که دیر نرسیدم. وایولا و لیام کنار تخت سلطنتی ایستاده بودن و لیام یه چیزی در گوش خواهرم میگفت. اطراف سالن رو فرمانده ها و وزرا و نگهبانان پر کرده بودن و صدای پچ پچ اونها شنیده میشد.
از جلوی هر کس که رد میشدم، تعظیم مختصری میکرد اما من عجله داشتم. خودم رو به ته سالن رسوندم و کرنش سریع و نصفه و نیمه ای برای مقام ملکه کردم. بعد از پله ها بالا رفتم و کنار ویوی ایستادم:«هنوز نیاوردنش؟»
لیام به جای وایولا جواب داد:«دارن میارنش برای محاکمه.»
لبخند زدم و به وایولا نگاه کردم:«با اینکه تلفات دادیم، ولی خیلی خوب شد که شاهزاده استایلز رو دستگیر کردیم. اعدامش میتونه هشدار خوبی باشه برای تمام کسایی که به سرشون بزنه بر علیه فرانسه حرکتی انجام بدن.»
لیام گفت:«حکومت ویوی نوپاست. اگه ذره ای ضعف تو این جنگ از خودمون نشون میدادیم واقعا بد میشد.»
وایولا سرش رو پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت. برای اینکه از استرسش کم کنم، گفتم:«حداقل برخلاف ما، مردم فرانسه دو شب خیلی خوبی رو گذروندن! همه حسابی خوشحال بودن و خیابون ها از ضیافت مردم شلوغ بود.»
وایولا فقط سر تکون داد و روی تخت سلطنتیش نشست و از رفتارش معلوم بود هنوز استرسش رفع نشده.
پرسیدم:«ویوی، چیشده؟ الان باید خوشحال باشی که مهاجم فرانسه قراره تنبیه شه و بقیه از سرنوشتش عبرت بگیرن.»
ملکه با دو انگشت چشماش رو ماساژ داد و گفت:«اضطراب دارم لویی، من برادر اون پسر رو به قتل رسوندم... اون حتما ازم متنفره.»
چشمام گرد شدن:«واقعا الان مشکلت اینه؟! هانتر مرده و ایتالیا رسما توی جنگی که آغاز کرده شکست خورده! فرماندهی اصلی اونا دست ماست و به راحتی میتونیم نیرو بفرستیم و کل کشور رو بدون خون و خونریزی بیشتر تصرف کنیم. اون وقت تو نگران تنفر اون پسر بچهی احمق از خودتی؟ فقط اعدامش کن و بذار قدرتت وسیع تر بشه.»
وایولا نفس عمیق و کلافه ای کشید و گفت:«بسیار خب، باشه. حق با توئه. شاید مرگش برای ما بهتر باشه...»
اما چشماش هنوز نامطمئن میلرزیدن.
لیام طرف چپ و من طرف راست وایولا ایستاده بودیم و بقیهی فرمانده ها و وزرا هم در جایگاهشون قرار داشتن.
سباستین پایین پله ها سمت من ایستاده بود و همه منتظر سرباز های اعزامی و جیمی بودیم که اسیر رو بیارن.
بالاخره بعد از چند دقیقه درهای سالن باز شدن و اول از همه جیمی و بعد چهار سرباز وارد شدن که دو نفرشون یک نفر رو با خودشون به داخل می کشیدن. دو بازوی پسر رو گرفته بودن و راهنماییش می کردن.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...