*داستان از دید هری:*
با وجود سرمای اخیر، امشب هوا به طرز آزاردهنده و غیرقابل باوری گرم بود و حتی تصور اینکه روی خودم پتو بکشم میتونست مثل یک شکنجهی روانی باشه. و از اونجایی هم که من بدون پتو خوابم نمیبره و گرما کلافهام کرده، تعجبی نداره که نزدیک نیمه های شبه و من بی خوابی به سرم زده.
از جام بلند میشم و سرهمی یشمی رنگ مخصوص خوابم رو که به خاطر گرما در آورده بودم، دوباره به تن میکنم. مطمئنا اگر توی راهرو های قصر با لباس زیر راه برم، دیگه حتی خود ملکه هم نمیتونه من رو از دست اشراف و وزیر هاش نجات بده.
در اتاقم رو باز میکنم و مثل همیشه چارلی رو میبینم که پشت در صاف ایستاده و نگهبانی میده. پسر سرش رو برمیگردونه و وقتی من رو میبینه، نگران میشه:«هری؟ چی شده؟ چیزی میخوای برات بیارم؟» اون قدری صمیمی شده بودیم که رضایت بده با اسم کوچیک صدام کنه.
در رو پشت سرم بستم:«خوابم نمیبره؛ میخوام یکم قدم بزنم.» چارلی بدون هیچ حرفی سر تکون داد و دنبالم اومد. واقعا پسر خوبیه! هر سرباز دیگه ای بود از سر تنبلی میگفت دیروقته و مجبورم میکرد برگردم توی اتاقم. باید خداروشکر کنم که چارلی زندان بان من در دربار فرانسه شده!
در طول راهرو ها پیش میریم و فضای قصر خفقان آوره. در طول هفته های گذشته، خدمه قصر رو به خاطر سرمای سوزناک هوا گرم نگه میداشتند و به همین دلیل اون گرما هنوز داخل قصر مونده و در عوض برای خنک تر کردن فضا، تمام پنجره ها رو باز گذاشتن. از نایل شنیده بودم که نمیخواست ریسک کنه و فضای قصر رو خنک کنه چون ممکن بود دو روز دیگه دوباره هوا سرد بشه. اما حالا که توی راهرو ها قدم میزدم میدیدم که ظاهراً خودش هم از گرما کلافه شده و دستور داده هر سوراخی توی دیوار که به بیرون راه داره رو باز کنن!
راهم رو به بیرون از قصر در پیش میگیرم و وقتی وارد باغ میشیم، هم من و هم چارلی آهی از سر رضایت میکشیم. حداقل اینجا کنار حوضچه ها کمی باد میاد! چارلی بیچاره حتما زیر اون همه زره و لباس کباب شده. لبخندی بهش میزنم و دستش رو میکشم تا روی سکوی سنگی و سرد حوضچه بنشینیم:«مجبوری اون همه لباس بپوشی؟ حالا اگه اون زره رو در بیاری چی میشه؟»
چارلی در کمال تعجب دستش رو توی آب حوض فرو برد و انگشت های خیسش رو پشت گردنش کشید:«سر پست حق ندارم لباس غیر رسمی بپوشم.»
شونه بالا انداختم:«من به کسی نمیگم. یه راز کوچولو بین خودمون. هوم؟»
چارلی بلند شد و کنار حوض روی زمین زانو زد:«داری وسوسهام میکنی کاری رو بکنم که ممکنه به خاطرش تنبیه بشم.» و خیلی ناگهانی سرش رو فرو برد تو آب!
موهاش رو تماشا کردم که زیر آب شناور شدند، بعد سرش رو با شدت بیرون آورد و با سرعت به طرفیت تاب داد تا موهاش خشک بشه. قطرات آب پرواز کردند و روی صورت و لباسم فرود اومدن و من خندیدم:«نکن چارلی داری خیسم میکنی!!» و دست هام رو مثل یک سپر جلوی خودم گرفتم.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...