*داستان از دید هری:*
صدای داد و بی داد لیام رو از پشت در سالن غذاخوری میشنوم و حدس میزنم مخاطبش لویی باشه. خدای من چه روز پرماجرایی بود!
از فرار لویی و بوسهمون گرفته تا کلاس مفصلی که با وایولا داشتیم و حالا هم این جنگ و دعوا های لیام که مطمئنم پای من رو هم وسط میکشه. نفس عمیقی میکشم و با تکون دادن سر به نگهبانها دستور میدم تا در رو باز کنند.
ورود من هیچ تاثیری روی جیغ زدن لیام نداشت و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به غر زدن ادامه میده. اما لویی که کلافه روی صندلیش نشسته بود، سرش رو بالا میاره و لبخند محوی روی صورتش نقش میبنده. لویی مهربون موردعلاقمه.
روی صندلی همیشگیم، مقابل لویی مینشینم و سعی میکنم نجاتش بدم:«دست از سر مرد بیچاره بردار لیام. حتی من هم سردرد گرفتم. مگه چیشده که داری میترکی؟»
ذرهای از حرصش کم نمیشه که هیچ، من رو هم مورد هدف قرار میده:«میدونی مجبورم کردین چقدر از حقوقم رو بدم به نگهبانها تا دهنشون رو راجب بیرون رفتنتون ببندن؟»
درست حدس زده بودم، بیچاره شدیم:«کل قصر راجب اینکه لویی بیرون بوده صحبت میکنن. وایولا به همهی نگهبانها دستور داده بود جلوی لویی رو بگیرن اما معلوم نیست آقا چجوری و چرا در رفته.»
لویی سوال لیام رو بی جواب میذاره:«اگه مشکلت پوله که حلش میکنم لیام عزیز. پول رو میشه بدست آورد اما اگه کر بشم نمیتونم شنواییم رو برگردونم. ازت خواهش میکنم دهنت رو ببند.»
لیام بیخیال نمیشه و کنار لویی مینشینه اما با صدای آرومتری صحبت میکنه:«لویی مشکل من که پول نیست! سوال من اینه که چجوری رفتی بیرون؟ از اون همه نگهبان فرار کردی؟ اصلا چرا یهو هوای گشت و گذار زد به سرت؟»
لویی با لحنی خسته التماس میکنه:«لیام باز هم ازت خواهش میکنم. بیخیال شو دیگه. الان وایولا میاد و خودت سه ساعت داشتی غر میزدی که نباید بذاریم چیزی بفهمه. قول میدم سر فرصت راجبش صحبت کنیم. باشه؟»
برای اینکه کمکی به لویی کرده باشم سریع بحث رو عوض میکنم و سوالی که درگیرم کرده بود رو میپرسم:«سباستین کجاست؟ معمولا زودتر از ما سر میز حاضر میشد.» انگار لیام بیخیال لویی بیچاره شده چون نگاهش رو به سمت من برگردونه:«راجب آتش سوزی که شنیدی؟ سرمون خیلی شلوغه و سباستین هم بیشتر از همه درگیر شده. احتمالا به خاطر همون دیر میاد.»
سری تکون میدم و به سمت لویی بر میگردم که همین حالا هم به من خیره شده. بیصدا لب میزنم:«خوبی؟» دوباره لبخند میزنه و مثل خودم جواب میده:«مرسی بابت کمک.»
صحبت دیگهای بینمون رد و بدل نمیشه چون درهای سالن باز میشن و وایولا و سباستین در حالی که شونه به شونهی هم قدم بر میدارن وارد سالن میشن.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...