Part 27

137 28 80
                                    

*داستان از دید نایل:*

وقتی به سالن مبارزه رسیدیم، زین رو دیدم که آماده‌باش دم در ایستاده بود. نگاهش برای ثانیه‌ی کوتاهی با تعجب از روی من گذشت و بعد برای ملکه تعظیم کرد. ملکه با لبخند برای نگهبانش سر تکون داد:«زین، من و سرپیشخدمت قصد داریم کمی تمرین کنیم. دلم نمی‌خواد توی این مدت کسی مزاحممون بشه.»

زین مطیعانه سر تکون داد:«مطمئن میشم کسی وارد نشه ملکه‌ی من.»

ملکه من رو داخل سالن کشوند و لحظه‌ی آخر قبل از اینکه در بسته بشه، متوجه نگاه نگران و کنجکاو زین روی خودم شدم. بعدا بهش توضیح می‌دادم، فعلا باید حواسم رو جمع می‌کردم که یک وقت سوتی ندم. گرچه در رابطه با مبارزه کاملا صادقانه صحبت کردم؛ من چیز زیادی از جنگ نمی‌دونم.

ملکه بازوی من رو رها کرد و در مرکز سالن ایستاد. دور خودش چرخید و به قفسه های روی دیوار اشاره کرد که با سلاح های نقره‌ای و تیغه های مختلف پر شده بودند:«تیر و کمان توی قفسه‌ی سمت چپ پیدا میشن. برای تعویض لباس هم می‌تونی از اتاق انتهای سالن استفاده کنی. چند لحظه به من فرصت بده تا لباس تمرین بپوشم و بعد اتاق رو بهت میدم.»

با لبخند سر تکون دادم و وقتی مطمئن شدم وارد اتاق شد و در رو بست، به طرف در ورودی دویدم. در ها رو با شتاب باز کردم و زین سرش رو به طرفم برگردوند. سریع گفتم:«غلط نکنم شک کرده و می‌خواد منو بکشه زین نجاتم بده.»

اخم کرد:«کی؟ اون زن؟!»

تند تند سر تکون دادم و زین با پوزخند گفت:«احمق نباش نایل! از شوهرش خسته شده و می‌خواد یه سرگرمی جدید برای خودش پیدا کنه. برای همین هم سراغ تو اومده. اون زن فاسده، اینو یادت نره. برگرد داخل ممکنه بیاد و ببینتمون.»

یعنی زین واقعا متوجه وضعیت نیست؟ توضیح دادم:«آخه بوزینه، یکمی فکر کن! شاهزاده، هری رو با خودش از قصر و در نتیجه از جلوی دید ما خارج کرده، ملکه می‌خواد با من بین یه عالمه سلاح تیز و خطرناک تنها باشه، مطمئنم واسه تو هم یه نقشه‌ای دارن... شاید می‌خوان اون پسره، لیام رو بفرستن سراغت. حاضرم شرط ببندم همه چی رو فهمیدن!! نقشه هامون به باد رفتن زین... بدبخت شدیم...»

زین چشم توی حدقه چرخوند:«میشه انقدر بزرگش نکنی؟! برو گمشو داخل و دختره رو سرگرم کن!» و در رو به روم بست.

مرتیکه‌ی بی‌لیاقتِ بی‌تربیتِ بی‌عقلِ لزج! جلبک بی‌مغز... با همین اطمینان های بی‌خودش دودمانمون رو به باد میده!!

خودم رو جلوی قفسه ها رسوندم و محض احتیاط یه خنجر کوچیک زیر کمربند پارچه‌ایم فرو کردم تا اگه اون زن خواست بلایی سرم بیاره بهش ضربه بزنم و بعد هم جیغ بزنم تا زین بیاد نجاتم بده. خیلی دلم می‌خواد وقتی می‌فهمه حق با من بوده قیافه‌اش رو ببینم! البته اگه دیر نشه و زنده بمونم.

Reign [L.S] [Z.M]Where stories live. Discover now