*داستان از دید وایولا:*
دیشب سعی کردم باهاش حرف بزنم. سعی کردم مشکلم رو بگم و خواهش کنم کمی آروم تر باهام برخورد کنه. قبول کرد، اما وقتی با هم خوابیدیم، تغییری توی رفتارش ندیدم. مثل قبل وقتی کارش تموم شد بلافاصله خوابید و من موندم و یه درد جدید و حس عجیب. حرف های تیلور مدام توی سرم مرور میشد و یه صدایی از ته وجودم میگفت باید اونا رو جدی بگیرم. اما نمیخواستم کوتاه بیام. امشب دیگه به عنوان همسر نیکلاس ازش خواهش نمیکنم. به عنوان یک ملکه دستور میدم. من حق این کار رو دارم، باید بتونم روابطمون رو کنترل کنم.
امروز صبح تیلور دوباره اومد. وقتی متوجه حالم شد، تکرار کرد که پیشنهادش سر جاشه. من هم تکرار کردم که نیازی بهش ندارم.
فکر میکردم موقع صبحانه با دیدن برادرم و افراد مورد اعتمادم، حالم بهتر بشه. اما با حرفی که لویی زد از قبل هم خراب تر شد:«راستی وایولا، من میخواستم امروز به صورت ناشناس یه سر به فاحشه خانهی پاریس بزنم. هری هم اصرار داشت که حوصلهاش سر رفته و دوست داره بیاد. مشکلی که نداره؟»
*داستان از دید هری:*
اخم کوچیکی روی صورت وایولا شکل گرفت و نگاه متعجب و شکاکش بین من و لویی چرخید. با چنگال به من اشاره کرد و رو به لویی پرسید:«تو میخوای با اون بری بیرون؟»
لویی سر تکون داد:«آره، از اونجایی که خیلی زیر گوش من نق میزنه، میخوام چند تا از خیابون ها و مناظر دیدنی پاریس رو هم نشونش بدم بلکه یه مدت دست از سرم برداره!»
عوضی دروغگو! با اینکه دلم میخواست آب پرتقالم رو توی حلقش خالی کنم تا خفه شه، اما نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم. لویی گفته بود که فکر نمیکنه راضی کردن وایولا کار سختی باشه و تلاشش رو میکنه تا من رو از قصر برای یه گردش کوتاه بیرون ببره. درواقع خودش از اول قصد داشت رسما به اون فاحشه خونه رسیدگی کنه که من پیشنهاد دادم به صورت ناشناس بره تا اونها از قبل برنامهای برای تغییر اوضاع و آماده سازی فضا برای شاهزاده نداشته باشن. تا لویی بتونه حقیقت فاجعه رو با چشمای خودش ببینه. بعد هم پیشنهاد دادم که من رو هم با خودش ببره. البته دروغ چرا، خواهش کردم. ولی خب چه فرقی داره؟ مهم اینه که بعد از نیم ساعت اصرار های بیوقفهی من، قبول کرد.
فقط اجازهی ملکه مونده بود که لویی معتقد بود مثل آب خوردن به دست میاد. چون به قول شاهزاده، خواهر خوش قلبش به من اعتماد کورکورانه داره، اما لویی با ذکاوتش اجازه نمیده من دست از پا خطا کنم.
چرندیات محض! کدوم ذکاوت؟ اون پسر از من هم احمق تره!
نگاه وایولا روی من متوقف شد و بعد سرش رو تاب داد:«نه... نمیتونم تو رو با اون بدون محافظ بفرستم بیرون. درضمن ترجیحم اینه که اصلا از قصر خارج نشین.»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...