هی گایز
به جبران تاخیر دو هفته ای یه پارت طولانی و پر از اتفاق خدمت شما♡︎
---------------------------------------*داستان از زبان زین:*
تقریبا ده روزی از ورود برنامه ریزی شدهی من و نایل به قصر و نفوذ من به دربار ملکه میگذره. هنوز یک ماه هم از جنگ نگذشته و تمام این مدت من و نایل نگران هری بودیم که توی چنگ ملکه گرفتار شده. مدت ها سعی میکردیم جاسوس توی قصر بفرستیم و خبر بگیریم. متوجه شدیم ملکه به جای اعدام هری، اون رو توی قصر زندانی کرد.
در واقع قرار بود من و نایل شبانه به صورت مخفیانه هری رو نجات بدیم تا اعدام نشه، اما بعد هری از اعدام معاف شد و حالا توی قصر زندگی میکنه. وقتی این خبر رو شنیدیم، نقشه عوض شد. تصمیم گرفتیم حالا علاوه بر نجات دادن هری، انتقامش رو هم بگیریم!
من و نایل تصمیم گرفتیم به هری برای گرفتن انتقامی که یک ماه پیش براش برنامه ریزی کرد و شکست خورد، کمک کنیم. روز و شب وقت گذاشتیم تا یه نقشهی بی عیب و نقص بکشیم و اجرا کنیم. به صورت ناشناس و به عنوان برده وارد قصر شدیم، من به دلیل سابقهی فامیلی «مالیک» به عنوان آدمکش معروف، مجبور شدم فامیلیم رو عوض کنم، به همدیگه هویت جدید دادیم و توی قصر شروع به کار کردیم.
الان هفته هاست که نایل هر روز توی آشپزخونه یا باغ کار میکنه و چندین بار هم بهش وظیفهی تمیزکاری محول شد. من به عنوان سرباز وارد نیروی انتظامی قصر شدم و مجبور شدم مهارت هام رو در حدی محدود کنم که بهم شک نکنن، اما در حدی عالی باشم که به عنوان محافظ شخصی ملکه انتخاب بشم.
و حالا اینجام... بهتره بگم هردومون اینجاییم. من محافظ شخصی ملکهام و نایل قراره سرپیشخدمت قصر باشه. اونقدر توی دربار ملکه نفوذ کردم که بتونم مخفیانه مراحل بعدی نقشه رو انجام بدم، و حالا نوبت نایله. اون باید اعتماد مشاور ملکه رو به دست بیاره... یعنی همون لیام پین پر حرف و رو مخ!
هنوز باورم نمیشه که امروز صبح به خودش جرات داد بازوی من رو بکشه و تمام راه توی گوشم زر زر کنه! وقتی نقشه با موفقیت به پایان برسه، اون پسر اولین کسیه که میکشمش! زبونش رو از حلقش میکشم بیرون و تماشا میکنم که چطور توی خون خودش خفه میشه و دلم میخواد بدونم اون موقع هم میتونه حرف بزنه یا نه!
بعد از اون هم نوبت برادر ملکهست. شکنجهی اون و ملک رو دست هری میسپارم. مطمئنم دلش میخواد اون پسر رو زیر باد کتک بگیره یا ملکه رو از موهاش روی زمین بکشه و تک تک انگشت های دستش رو بشکنه!
اونا پادشاه ایتالیا رو به قتل رسوندن... علاوه بر تنفر هری از اونها و دوستی من با هری، من هم به پادشاه ایتالیا وفادار بودم و میدونم اون چه مرد شریفی بود. پس من هم دلم انتقام میخواد!!
ESTÁS LEYENDO
Reign [L.S] [Z.M]
Ficción históricaاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...