*داستان از دید هری:*
تا موقع شام دیگه وایولا رو ندیدم، اما شنیدم که کالین رو به جرم دزدی و باقی جرایمی که ملکه براش در نظر گرفته بود به سیاهچال بردند.
موقع شام، ملکه همچنان آشفته به نظر میرسید، اما چیزی نشون نمیداد. نه برای کسایی که حالت امروزش رو ندیده بودند. زین مثل همیشه گوشهی سالن غذاخوری جای گرفته بود و سباستین در سکوت غذاش رو میخورد. میدونستم من هم حق ندارم اشارهای به ماجرای امروز بکنم پس سرم رو گرم غذام کردم.
سر میز بحث جنگ بزرگ لهستان مطرح بود که با پرسش های لیام و پیگیری لویی شروع شده و با توضیحات نیکلاس تا اینجا ادامه داشت. دخترخاله های پادشاه لهستانی مشارکت نمیکردند، اما آنیلا سر خودش رو حسابی گرم توضیح استراتژی های مختلف لهستان برای جنگ کرده بود.
بالاخره لحظهای رسید که بحث برای چند دقیقه متوقف شد و ملکه از این فرصت استفاده کرد؛ صداش رو صاف کرد و با لحنی شاداب که مشخصا نمایشی بود، گفت:«از اونجایی که مهمانان لهستانی ما و همسرم، مدت زیادی ذهنشون رو درگیر جنگ کردند، تصمیم گرفتم تدارکی ببینم که برای مدتی با ذهن آزاد تفریح کنند!»
نیکلاس چیزی نگفت، اما آنیلا جذب موضوع شده بود:«اوه؟ چه عالی! چه تدارکی بانوی من؟» ملکه لبخندی روی لب هاش نشوند:«برادر من و دست راستم لیام پین، به همراه چند نگهبان، فردا موقع طلوع شما رو در جنگل برای مراسم شکار همراهی خواهند کرد. مطمئنم اوقات خوبی رو خواهید داشت.»
نیش آنیلا باز شد:«چه عالی! مدتی از آخرین شکار من و نیکلاس میگذره، تنوع خوبی میشه!» سقلمهای به بازوی پادشاه لهستانی زد:«مگه نه نیک؟»
نیکلاس لبخند زد:«بدون شک! ممنونم از همسر عزیزم که این مراسم رو برامون تدارک دید، و البته شاهزاده تاملینسون برای همراهی ما.»
یک نگاه به لویی انداختم و متوجه فاجعهای که در شرف رخ دادن بود شدم؛ لویی با صورت متعجب و کنجکاو و حتی منزجرش به لهستانی ها خیره بود و بعد رو به وایولا کرد تا سوالش رو مطرح کنه:«شکار؟! ولی قرار نبود... آخ!»
قبل از اینکه گند بزنه پاش رو لگد کردم و در نتیجه جملهاش ناتمام موند. رو به بقیه گفتم:«منظور شاهزاده اینه که باعث افتخارشونه شما رو همراهی کنند!» ظاهراً نیکلاس قانع شد و با همون لبخند نمایشی که همهی حکمران ها دارن، سرش رو پایین انداخت و مشغول غذاش شد.
نگاه معنا داری به لویی انداختم که با غضب به من خیره بود. به ملکه اشاره کردم و لویی مسیر نگاهم رو دنبال کرد. متوجه شد که ملکه چه وظیفهای رو با این پیشنهادش به اون محول کرده بود. که حواس لهستانی ها رو از قصر و دربار پرت کنه و با همراهی اونها در شکار، تا جای ممکن مشغول نگهشون داره.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...