ووت و کامنت شما در دوران امتحانات دل ما را شاد کرده و نمرات را افزایش میدهد.
-----------------------
*داستان از دید وایولا:*متوجه نشدم که کی دردم آروم شد و خوابم برد، اما وقتی نور خورشید مستقیم به پلک هام تابید و بیدارم کرد، فهمیدم با این حجم از خستگی امکان نداره بیشتر از یکی دو ساعت خوابیده باشم. به عنوان تازه عروس، حق دارم امروز دیرتر از باقی مواقع کارم رو شروع کنم یا حتی کلا به خودم استراحت بدم و همه چیز رو به لویی بسپارم، اما دلم میخواست از این اتاق جهنمی برم بیرون و حداقل با دیدن چهرهی عزیزانم حالم بهتر بشه.
سرم رو چرخوندم و پیکر نیکلاس رو دیدم که بین ملحفه ها پیچیده شده بود. از جام بلند شدم و سمت حمام رفتم. با اینکه کمی درد داشتم، اما نسبت به دیشب خیلی بهتر شده بودم.
اتاق ملکه، شاهزاده و شاهدخت که الان اتاق هریه، به علاوهی چند تا اتاق دیگه توی همین طبقه از قصر، تنها حمام هایی رو داشتن که مجهز به حوضچهی آب گرم مخصوص بود. با کشیدن ریسمان زنگ، خدمتکار ها حوضچهی مورد نظر رو فعال میکردن و آب با فشار از طریق لولهکشی نه چندان قدیمی، بالا میاومد و وان رو پر میکرد.
توی حوض بزرگ و مرمری لم دادم و منتظر شدم آب گرم کم کم وان رو پر کنه. مشتاق بودم هر چه سریع تر خودم رو بشورم و از شر بوی بدن نیکلاس که روم مونده بود، خلاص بشم. در این بین، دردم به خاطر آب داغ، تقریبا ناپدید شد.
وقتی کارم تموم شد، با ربدوشامبر مخملی پا به اتاق گذاشتم و با ندیدن نیکلاس روی تخت، کمی متعجب و همزمان آسوده شدم. وقتی از نبودن لباس های دیشبش مطمئن شدم، فهمیدم مادامی که من توی حمام بودم، اتاق رو ترک کرده. حتی به خودش زحمت نداد صبح بخیر بگه و حالم رو بپرسه!
یه لباس راحت پوشیدم و جلوی آیینه مشغول شانه کردن موهام شدم که در های اتاق به صدا در اومدن. اجازهی ورود دادم و تیلور بین چهارچوب در نمایان شد. تعظیم کرد:«بانوی من، صبحتون بخیر!» جلو اومد و دامن حریر لباس فیروزهای رنگش پشت سرش به پرواز در اومد. سعی کردم بدعنق نباشم، اما صدام چندان رمقی نداشت:«صبح بخیر تیلور.»
تیلور لبخند درخشانی روی لب های سرخش نشونده بود. موهای طلاییاش رو به زیبایی بالای سرش جمع کرده بود و طره هایی از اون رو برای جلوهی بیشتر، جلوی صورتش ریخته بود. پشت سرم ایستاد و انگشت هاش رو بین موهای خیسم کشید:«حالتون چطوره؟ امیدوارم کسالتی نداشته باشید.»
صاف نشستم و اجازه دادم موهام رو با حوله خشک کنه:«کمی خسته ام.»
ریز ریز خندید:«جای تعجبی نداره. حالا که رسما با پادشاه خلوت کردید، فکر میکنم بهتر باشه آموزش هامون رو شروع کنیم. نظرتون چیه؟»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...