*داستان از دید هری:*
بعد از صبحانه وقتی میز توسط خدمتکار ها جمع شد، وایولا با لبخند دستاش رو روی میز گذاشت و گفت:«خب هری، دوست داری یه نگاهی به قصر بندازی؟ لیام میتونه تو رو با بخش های مختلف آشنا کنه که یه وقت گم نشی، البته هر وقت نیاز به چیزی داشتی میتونی به سرباز ها و ندیمه ها بگی. اونا همه جا هستن و دستور دارن بهت خدمت کنن، پس راحت باش.»
از جام بلند شدم و لیام هم بلند شد. لبخند ملایمی زد و با دست به در اشاره کرد:«دوست داری اول کجا رو ببینی؟»
نگاه سریعی به شاهزاده لویی انداختم که هر چند دقیقه یک بار بهم چشم غره میرفت. بی اهمیت بهش رو به لیام گفتم:«باغ، اگه ممکنه.»
لیام من رو به بیرون تالار راهنمایی کرد و در طول راهرو های مختلف پیش رفتیم. وارد هر بخش میشدیم، بهم توضیح میداد توی چه راهرویی هستیم و مسیر های مختلف به کجا میرسن.
از جلوی یه بالکن رد شدیم و لیام همزمان توضیح داد:«از اینجا اونطرف دروازه ها مشخصه و میتونی خونه های سطح شهر رو ببینی. اگه هوا ابری نباشه قلهی کوه ها هم مشخص میشن. چند قدم عقب ترش یه راهرو بود که میرسید به سالن تمرین. اونجا لویی و وایولا مبارزه میکنن...»
حرفش رو قطع کردم:«شاهزاده و ملکه مبارزه میکنن؟!»
لیام جواب داد:«لویی همهی مهارت ها رو یاد میگیره ولی وایولا فقط روی تیراندازی کار میکنه. به عنوان یه دختر و اولویت حکومت همیشه داشت درس میخوند و زیاد روی مبارزهاش کار نکرد. مهارت های پایه ای رو بلده.»
لیام تک خنده ای کرد و ادامه داد:«قبلا لویی همهاش در مورد اینکه چرا اون باید عرق بریزه و خواهرش کتاب بخونه غرغر میکرد. اما وقتی اونم شروع کرد به تحصیل، به غلط کردن افتاد و ترجیح میداد بره سراغ همون شمشیرش. گرچه پدرشون تاکید داشت دوتاشون باید تحصیل کنن.»
پرسیدم:«تو هم تحصیل کردی؟ یا مبارزه میکنی؟»
ــ خوندن و نوشتن رو وایولا بهم یاد داد و مبارزه رو لویی. ولی بلد نیستم درست و درمون بجنگم. چند تا مهارت دفاعی رو بلدم. تو چی؟ یه عنوان شاهزاده باید اینا رو یاد گرفته باشی.
نگاهی به تابلو های روی دیوار قصر انداختم و جواب دادم:«هیچوقت از مبارزه خوشم نمیومد. مهارت های پایه ای و یکم شمشیرزنی و تیر اندازی بلدم اما هیچوقت حرفه ای دنبالشون نکردم. مسلما تحصیل کردم، اما نه اونقدر جدی که برای پادشاهی آماده بشم... خب... خب من اولویت اول تو صف حکومت نبودم...»
لیام سر تکون داد و عاقلانه گفت:«متوجهم. کاملا طبیعیه هری. تو خیلی ناگهانی توی این موقعیت قرار گرفتی و خب... یه تصمیم اشتباه گرفتی. نباید حمله میکردی. مشاور نداشتی؟»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...