*داستان از دید هری:*
روز طولانی و عجیبی بود، از صحبتی که با وایولا داشتم گرفته تا زمانی که با دوستهای قدیمی و دشمنهای جدیدم گذروندم.
نتونستم به دختر بگم که من دلم نمیخواد پادشاه باشم. آدمی مثل من هیچوقت نمیتونه شاه باشه. من از سیاست بیزارم، ترجیح میدم داستان بنویسم تا نقشهی مرگ کسی رو بریزم. دوست دارم به جای شمشیر بازی، قلم به دست بگیرم.
برای اینکه شاه باشی، اول باید مرد باشی. مرد باید وارث داشته باشه. باید خشمگین باشه و دستهاش به خاطر حمل سلاحهای سنگین پینه بسته باشه. پادشاه نباید به نظر یک خانم اهمیت بده و باید به اونها به چشم وسیلهای برای سرگرمی خودش نگاه کنه. همیشه دنبال قدرت و برتری باشه. فتح سرزمینهای بیشتر.
نمیخوام پادشاه باشم چون طبق تعریفهای دیگران من هیچوقت نمیتونم یک مرد باشم و شبی نیست که به این خاطر خودم رو سرزنش نکنم.
قصد داشتم دفترم رو باز کنم و مثل هر شب شروع به نوشتن اتفاقاتی که در طی روز برام افتاد کنم که در توسط چارلی باز شد. گونههای پسر مثل همیشه از گرما گل انداخته و بالاخره القاب مسخره رو کنار گذاشته:«شاهزاده تاملینسون برای دیدن شما اومده.»
تعجبم رو کنار گذاشتم و جواب پسر رو دادم:«میتونه بیاد داخل.» اما چرا اومده به دیدن من؟ دوباره برای آزارم اینجاست؟
پسر داخل اتاق میشه درحالی که موهای فندقیش بهم ریختهتر از همیشهست و لباس سفید گشادی به تن داره خبر از این میده که آماده برای خواب بوده. اما من برعکس اون پیراهنی به تن ندارم و تنها شلوار گشاد و راحتی پاهام رو پوشونده.
پاهام رو جمع میکنم و میپرسم:«اینجا چیکار میکنی؟» لبخندی به لب داره که انگار محو نشدنیه:«خوابم نمیبرد.» با دست به روی تخت میکوبم:«میتونی بنشینی.»
چشمهاش کمی گشادتر میشن و با تعجب میپرسه:«انگار پادشاه قرار نیست من رو از اتاق بیرون کنه.» میخندم:«انگار اگر بیرونت کنم میری.»
هنوز کنار تخت ایستاده:«اگر بگی میرم. اینجا نیستم تا اذیتت کنم.» عادت ندارم پسر رو انقدر مظلوم و حرف گوشکن ببینم:«بگیر بنشین لویی.»
لویی هم مثل من میخنده و بالاخره با کمی فاصله کنار من مینشینه. خیلی ساده میپرسم:«اومدی تا دربارهی وایولا صحبت کنی؟» چشمهای پسر نرمتر از همیشهست، به قدری که میتونم بدون ترس از غرق شدن روی امواج آبی اون دراز بکشم و به دریا اعتماد کنم تا من رو به خونه برسونه.
طعنه نمیزنه، تنها جوابم رو میده:«نه. صحبتی باقی نمونده. ما نشون دادیم که پشتشیم و حالا باید منتظر بمونیم تا اگر کمکی خواست به سراغ ما بیاد.» با چهرهای پر شده از سوال به پسر نگاه میکنم که باعث میشه جوابم رو بده:«گفتم که، بیخوابی به سرم زده و با خودم گفتم، حالا که تو امروز از من فرار کردی، چرا من گیرت نندازم؟»
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...