*داستان از دید سباستین:*
چند روزی از سرپا شدن لیام بعد از بیماری ناشناختهای که گریبانگیرش شده بود نمیگذره، اما پسر پر انرژی و کنجکاوتر از همیشه من رو به دنبال جواب معماهای ایجاد شده در سرش کشونده.
بیراه هم نمیگه، کلیت ماجرا به علاوهی بهبودی سریع لیام منطقی به نظر نمیرسه، اما همهچیز فعلا خیلی طبیعی از چیزیه که بشه اسمش رو توطئه یا نقشه گذاشت.
طبق قراری که داشتیم، لیام رو درحالی پیدا میکنم که صورتش با کتاب نسبتا قطوری که به دست داره پوشیده شده. خدا رو بابت موهای فر پسر که به خوبی هویتش رو از چند فرسخی هم نمایان میکنند، شکر میکنم.
جلو میرم و زمانی که به نزدیکی مبلی که لیام روی اون نشسته میرسم، پسر رو میبینم که از جا بلند میشه و با کمی دستپاچگی که همیشه همراهشه، کتاب رو میبنده و روی دم دست ترین سطح صاف در دسترس رهاش میکنه.
بهجای استفاده از کلمات برای هم سری تکون میدیم و تا موقعی که به بالکن نسبتا بزرگی که وصل به یکی از درهای بیشمار کتابخانهست میرسیم، حرفی نمیزنیم.
اولین نفری که سکوت رو میشکنه من نیستم:«چیز مشکوک یا قابل بحثی پیدا کردی؟»
جواب دادن وقتی که خودت هم چیزی نفهمیده باشی سختتر از همیشهست:«سادهترین راهی که به ذهنم میرسید پرس و جو از چند نفر از افراد هر کدوم از فاحشهخانه ها بود. من میگم سادهترین اما عملی ساختن همینکار ساده هم بسیار سخته. بهخصوص توی همچین شرایطی.»
هالهای از استرس همیشه لا به لای خطوط قهوهای چشمهای پسر دیده میشه و حالا هم استثنا نیست:«به نظرت من دیوونه شدم سباستین؟» دیوانه شدن؟ ما خیلی وقته که دیوانهایم.
دستهاش رو روی نردههای بالکن چفت میکنه و انگشتهاش رو سفید:«من با چشمهای خودم شرایط رو دیدم. پسری که این مریضی رو به من داد رو هم همینطور.» نفس پر سر و صدایی میکشه و احتمالا برای آروم کردن خودش برای دقایقی طولانی چشمهاش رو روی هم فشار میده:«بدن اون پسر، پر شده بود از تاول های ریز و درشت. ذرهای از بدنش سفید باقی نمونده بود و از سر تا پا سرخ شده بود.»
ــ سعی داری چی بگی لیام؟ چه سوالی ذهنت رو درگیر کرده؟ به کسی شک داری؟ من به این اطلاعات نیاز دارم.
انگاری پسر متوجه قابل اعتماد بودن من شده که افکارش رو بیرون میریزه:«درسته، من نگران پسریم که تنها سه بار ملاقاتش کردم، نگران وضعیت بی ثبات خودم هم هستم، اما اینها پایین لیست بلند و بالای دلشورههای من قرار دارن.»
به نردهها تکیه و ادامه میده:«نمیخوام لویی و وایولا رو درگیر مسئلهای کنم که هیچ مدرکی راجبش ندارم. وضعیت کشور انقدری نابهسامان هست که اونها رو هم درگیر کرده باشه. اما به کمک تو نیاز دارم سباستین. پرسیدی به کسی شک دارم یا نه. جواب سوالت منفیه، اما اگر بپرسی فکر میکنم که کسی از اعضای قصر پادزهری برای بیماری داشته، اونموقع بلهی بزرگی میشنوی.»
![](https://img.wattpad.com/cover/320133725-288-k222411.jpg)
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...