قالَ هلیا: کامنتا و ووتای شما خیلی ارزشمنده پس در این راه انگشتان خود را برای آینده تقویت کنید*-*
----------------------
*داستان از دید هری:*
پنج روز از ورودم به پاریس و دربار تاملینسون ها میگذره. پنج روز که کارم شده قدم زدن توی باغ و قصر، کتاب خوندن، و خوردن دو وعده غذایی در روز کنار قاتلین برادرم. صبح ها خشم وجودم رو پر میکنه و شب ها، غم و درد. سه شب پشت هم کابوس جنگ رو دیدم و از دو شب پیش، سردرد شدیدم شروع شد.
تنهایی و درد بهم هجوم آورده. گاهی لیام همراهیم میکنه اما بعد میره دنبال کار های خودش. گرچه میدونم همون مدت کمی که با من میگذرونه، به سفارش ملکهست.
ملکه...
توی بالکن اتاقم ایستاده ام و میتونم اون رو توی حیاط ببینم. به سکوی مرمری یکی از حوضچه ها تکیه داده و به باغچهی لیلی ها نگاه میکنه. پشت سرش خدمتکار ها از گاری چوبی ای، گل های نیلوفر آبی رو در میارن و توی حوضچه میاندازن و هر از گاهی وایولا سفارشاتی بهشون میکنه.
مثل یه شیطان خونسرد و بی تفاوت میمونه. گاهی حس میکنم نمیتونم بیشتر از این ازش متنفر باشم. اما گاهی اون هری قدیمی وجودم بهم نهیب میزنه که آخه نگاهش کن... اون دختر چطور میتونه در نگاهت انقدر منفور جلوه کنه؟
اما باید یاد بگیرم اون هری رو ساکت کنم. چون اون هری ضعیفه و بعد از مرگ ادوارد، دیگه به درد من نمیخوره. این دنیا ظالم تر از اونیه که اون هری قدیمی بتونه توش دووم بیاره.
با تقه ای که به در اتاقم میخوره از بالکن بیرون میام و اجازهی ورود میدم. ندیمه ای وارد میشه و بعد از قرار دادن سینی ناهارم روی میز، اطلاع میده که شام امشب رو فراموش نکنم و بعد هم خارج میشه. چشم غره ای به در بسته میرم. کار هر روزشون همینه که زمان صبحانه و شام رو یادآوری کنن!
غذام رو میخورم و سعی میکنم امروز هم مثل روز های دیگه خودم رو سرگرم کنم، اما به شدت حوصله ام سر رفته. دل و دماغ یه کتاب جدید ندارم و دلم نمیخواد از اتاقم خارج بشم. دلم نمیخواد کسی رو ببینم و آرزو میکنم کاش همه من رو به حال خودم میذاشتن...
--------------------
*فلش بک*
*داستان از دید نایل:*سرکارگر پیر و چاق دوباره شروع به داد و بیداد کرد:«غیر نظامی ها توی گروه ها قرار بگیرین!! دو بخش خدمهی اصلی و خدمهی آشپزخانه داریم. گروهتون رو مشخص کنید!! خدمهی اصلی مجددا گروه بندی میشن!»
به صف خدمهی اصلی رفتم و پشت خطی که مدام بهش آدم اضافه میشد، قرار گرفتم. همهمه بود و اکثر افراد با جلویی یا پشت سریشون حرف میزدن و من خیلی از زبان ها رو نمیتونستم تشخیص بدم. به هر حال این افراد از تمام نقاط دنیا به بردگی گرفته میشن و اونایی که آزاد باشن، اونقدر بودجه ندارن تا به وطنشون برگردن. پس هر جا هستن مشغول به کار میشن.
YOU ARE READING
Reign [L.S] [Z.M]
Historical Fictionاونا انسان های متفاوتی بودن که فکر های یکسانی ذهنشون رو پر کرده بود... انتقام... تاج و تخت... زنده موندن... درون قلب هاشون آشوبی به پا شده بود که ذرهای به جنگ بین کشورهاشون نمیرسید... عشق... وابستگی... مرگ... و در نهایت باز هم انتقام. روزها نقشه م...