نمیدونم زندگیم به کجا کشیده شد و در آینده چه چیزی در انتظارمه...فقط دارم ادامه میدم...
امیدوارم هیچ کدوممون از این ادامه دادن خسته نشیم گاهی اوقات با خودم فکر میکنم فراموش کردی منم حس هایی دارم...منم مثل تو یه قلب تو سینم دارم که ممکنه همون جوری که عاشق میشه بعضی وقت ها به بدترین شکل بشکنه...
مگه چقدر برات سخته یکم مراعات من رو کنی؟
همون جوری که ازم انتظار داری مراقب قلبت باشم میخوام متقابل این رو از طرفت دریافت کنم
میشه به خواسته های من هم توجه کنی؟
من...من واقعا دوست دارم....
.
.
.میتونست به راحتی مردمک های لرزونش رو ببینه گرگش خوب میدونست امگاش احساس ضعف شدید داره و فشار زیادی رو تحمل میکنه ولی نمیدونست باید چیکار کنه تا کمی حالش رو بهتر کنه
تهیونگ حالش بد بود و دلش میخواست هرچیزی که تا همین چند دقیقه پیش خورده بود رو بالا بیاره سکوت کرده بود و بغض به گلوش چنگ میزد،دست هاش ناخودآگاه جلوی شکمش جمع شده بود این اتفاق...نمیدونست چطور موقعیتی که داشت رو درک کنه امگای درونش بی طاقت شده بود گند زده بودن،هردوشون بی احتیاطی کرده بودن
_تهیونگ؟
امگا در حالی که روی تخت بدون تیشرت نشسته بود فریاد زد
_نمیخوام چیزی بشنوم!
در آخر ضعف به بدنش غالب شد و چشم هاش رو بست تا بتونه موقعیتی که داشت رو درک کنه!شاید کمی حالش بهتر میشد؟آلفا بیقرار جلو رفت و محکم در آغوشش کشید،پسر کوچک تر به این آغوش نیاز داشت
آغوشی که بهش اطمینان میداد هر اتفاقی هم که بیفته جونگکوک تنهاش نمیذاره اما...اما از استرس بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه پس ناچار خودش رو عقب کشیدجونگکوک شرمنده لب زد
_متاسفم...
متاسفم...متاسفم که فقط بلدم گند بزنم!تهیونگ به چشم هاش نگاه کرد و با ترس گفت:
_متاسفی؟؟
این به درد من نمیخوره من من میترسم
لبش رو گاز گرفت و به بیبی چکی که تو دستش بود زل زد
_چطور ممکنه؟!_متاسفم تقصیر من بود...
_نه تقصیر تو نبود،تقصیر خودم بود نباید از اول شروعش میکردم!
این سومین بیبی چکی بود که استفاده کرده بود_چرا زودتر متوجهش نشدی؟
_....
_تهیونگ؟!
امگا پلکی زد و ناگهان انگار که دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه،قدمی به جلو برداشت و با صدایی که از خشم و درد میلرزید فریاد زد:
_از من میپرسی؟!
عصبی خندید
_جدی داری از من میپرسی؟!کسی که تمام این چند شب رو کنارم بود نباید بیشتر مراقب میبود؟!حالا داری من رو سرزنش میکنی؟!
چشم هاش پر از اشک شد اما عقب نکشید _من...من فقط هفده سالمه...من حتی هنوز درست نمیدونم چطور باید با این کنار بیام! صداش شکست و تمام بغضی که سعی کرده بود قورت بده آشکار شده بود
_دیگه چی میخوای بشنوم؟
این که اشتباه کردم؟
این که نباید اتفاق میافتاد؟
خب،آره اشتباه کردم!
من...

YOU ARE READING
𝕃𝕀𝔽𝔼 ℍ𝕀𝕊𝕋𝕆ℝ𝕐 𝟙
Fanfictionبیا بیرون، نمیای نه؟پس خودم میام و از اون اتاق لعنت شده میارمت بیرون! ته در رو باز کن میگم این در کوفتی رو باز کــــن چرا من رو نمیبینی؟ نمیبینی همینجوریش هم نابود شدم؟ در رو باز کن اون اتفاق شوم... اون اتفاق من هم نابود کرد ولی بیا دیگه دعوا نکنیم...